اولین دیدار و آشنایی من با شهید توحید ملازمی سومین گردهمایی رزمندگان گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام وداع با سیزده شهید شیمیایی گردان تخریب حاج جعفر طهماسبی حسین بادپا که با اصرار خودش را به قافله شهدا رساند گروه های ضد انقلاب کردستان به روایت شهید ابراهیم همّت عملیات عاشورای سه به روایت حاج علی اکبر جعفری ماجرای اسارت سربازان ارتش در دهلران
ما با شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان) زیاد برخورد داشتیم . با شهبد سید محمد زینال حسینی (معاون گردان) همه جوره می شد رفتار کرد چون خودش شیطنت داشت و شلوغ بود اما حاج عبدالله اینطور نبود. بچه های معنوی و اسطوره های گردان سمت حاج عبدالله بودند. شلوغ ها سمت آقا سید محمد […]
ناصر مسئول آموزش ما در چم امام حسن بود. معلم و مربی کاملی بود. خیلی قشنگ مین و معبر و کمین را توضیح می داد. من هم خیلی سربه سرش می گذاشتم. یک روز صحبت کرد که بسیجی باید منبع ایثار باشد و من هم گفتم من منبع گازوئیل و بنزین و نفت هستم . […]
مقداری نامه از تهران برای بچه ها به گردان آماده بود . تدارکات نامه ها را به بچه ها داد . نیم ساعت گذشت ، شهید صبرعلی کلانتر آمد پیش من و به من گفت: عمو ناصر یک چیزی بگویم ؟ یک نامه برای من از طرف خانواده ام آماده . ظاهرا کسی را برای […]
شهید صبر علی کلانتر بچه خزانه و جنوب شهر بود. بچه های جنوب شهر خیلی شلوغ و شر بود . قبل از والفجر چهار ، قرار بود که ما تمرین غواصی کنیم . در سد دز رفتیم و کار غواصی می کردیم. پاییز بود و هوا سرد بود . بارندگی هم شده بود و آب […]
در عملیات خیبر ما مامور به گردان حضرت قاسم بودیم بعد از اینکه گردان زد به خط و برگشت ما را در قرارگاه تاکتیکی نگه داشتند . نیاز بود که یک سری بچه های تخریب آنجا باشند و ما هم آنجا بودیم که اگر شهید سید محمد (معاون گردان) و شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده […]
شهادت شهید امیر مسعود تابش در منطقه مهران پیش امد. شب جمعه ای بود و دعای کمیل خواندیم و عزاداری کردیم . شام هم نان و پنیر و هندوانه بود . طبق معمول امیر تابش پیش من بود و شهید سید محمد زینال حسینی (فرمانده گردان) و بقیه هم آن طرف چادر بودند. شام را […]
قبل ار عملیات بیت المقدس چهار ، یکی از بچه ها پیش من آمد و گفت : حاج آقا من یک خوابی دیدم . از بچه های وزارت کشور بود اما به صورت بسیجی آمده بود. نامش آقای ابوالفضل دهقان بود. گفت : دیشب خواب دیدم وجود مقدس اقا امام زمان به این مدرسه آمد. […]
شهید عباس بیات در مقر گردان ، در موقعیت قلاجه بود . ما هم که از مرخصی برگشتیم به قلاجه رفتیم . من و شهید رضا صمدیان منتظر بودیم تا ماشین غذا برسد و ما را به مقر تخریب ببرد. عباس راننده ماشین تدارکات بود. در آشپرخانه ایستاده بودیم که بالاخره ماشین آمد و ما […]
ما در مقر شهید علی موحد چادر داشتیم و مصطفی مبینی در چادر ما بود. مصطفی از اسطوره ها و با عشق و اهل معنویات بود. خیلی محجوب بود اما ما از بچه های شر و شلوغ بودیم. در چادر ما حاج اصغر و احمد بودند خیلی پرخور و پرسر و صدا بودیم. وقتی مصطفی […]
شهید هادی مهین بابایی از بچه های محجوب ، آرام و خیلی خوب گردان تخریب بود . خیلی روی موهایش حساس بود . ما بچه ی شر و شلوغی بودیم و یک روز دست و پای این بنده خدا را گرفتیم و نصف موهای سرش را که زدیم ، گفتیم ماشین اصلاح خراب شد. گفتیم […]
شهید محمود بهرامی در عملیات خیبر مسئول ما بود . یعنی ما یک تیم بودیم که به گردان حضرت قاسم مامور شدیم. حدود 4 الی 5 نفر بودیم. فکر کنم که شهید محسن علیپور بائی هم با ما بود. تیمی که مامور به حضرت قاسم بودیم قرار بود که ما به گردان ملحق شویم و […]
من به دلیل اینکه یک سمت صورتم آسیب دیده بود ریش نمی گذاشتم ، سبیل می گذاشتم. و یک موتور قدیمی داشتم و با آن به واحد مهندسی می آمدم. یک بار ، شهید حسن پردازی مقدم به من گفت : ما فکر می کردیم که تو از بچه های منافق هستی ! چون سبیل […]
روزی که ما به پادگان ابوذر رفتیم یک مدتی طول کشید تا عملیات شروع شود. من به شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان) گفتم اگر برای شما امکان دارد من را به واحد عملیات مامور کنید . گفت من برای شما و حسن نسیمی و شهید علیپور و یکی ، دو نفر دیگر یک برنامه […]
اصغر رحیمی بچه ی صاف و ساده ای بود مانند یک نوار خامی می ماند فکر کنم پانزده ساله بود و من هجده سالم بود . خیلی مخلص و بی شیله پیله و زلال بود. مسئول چایی گردان شده بود و چایی های خوشمزه ای درست می کرد . وقتی گفتند شهید شد من از […]
شهید پیام پوررازقی خیلی بچه نازنینی بود . من نمی دانم چطور به جبهه آمد. شنیده بودم خیلی ثروت داشتند و اقوامش در آمریکا بودند . من نمی دانم چطور شد که به تخریب آمد. در سال شصت و سه در روستاهای آبادان بودیم قبل از فاو عده ای هنوز در آبادان بودند . ما […]
ما گروهی متشکل از حدوداً ده نفر بودیم که چادر بنا می کردیم و دستشویی می ساختیم و هر کاری می کردیم . محوطه گردان تخریب را درست می کردیم تا بچه ها بیایند. در آنجا هنوز تدارکات نیامده بود. غذا کم بود و از جای دیگری می گرفتند. یک روز یک قابلمه غذا آمد […]
شهید مصطفی مبینی بچه بلوار ابوذر تهران بود . بچه محل شهید امیر تابش ، برادر سید ریحانی و آقای کاشی بود . قبل از عملیات خیبر به گردان تخریب آمد . خیلی بچه ساکتی بود . صدای خوبی داشت . فرمانبردار بود و گاهی وقت ها که یکی ، دو نفر با هم بودیم […]
شهید محمد حسن مهوش محمدی در موقعیت چم امام حسن با ما بود . در چم امام حسن یک مانوری گذاشتند و من آر پی چی زن شدم . به ما گفتند دو سه تا آرپی جی بالای سر بچه ها بزن تا بالای سر بچه ها منفجر شود . ما چون بالاتر بودیم نیروها […]
من در فاو با مجید رضایی بودم . یک بار به شهر رفتم و وقتی برگشتم شهید مجید رضایی من را صدا کرد و برد در یک اتاقک و یک صندلی برایم گذاشت و یک سیگار روشن کرد و به من گفت : به تو هم می گویند رفیق ؟ پرسیدم چرا ؟ گفت : […]
ما یک شهید اسماعیل پور داشتیم که ایشان همیشه سر نماز خیلی شدید گریه می کرد و اشک می ریخت . بعد از نماز سجده میکرد و اشک می ریخت. قبل از عملیات عاشورای سه بود . بعد از عملیات عاشورای سه که ایشان را دیدم خیلی خاکی شده بود . صورت و محاسنش خاک […]
در منطقه شلمچه که مقر تاکتیکی لشکر ده سیدالشهداء علیه السلام بود ، ما یک سوله ای داشتیم که خاک ریخته بودند روی سوله تا از تیر و ترکش در امان باشد و جلوی سوله را با گونی با یک حالت ال مانندی درست کرده بودند که تیر و ترکش مستقیم در سوله نیاد و […]
شهید امیر مسعود تابش ورزشکار بود و هیکل ورزشی داشت . بچه بلوار ابوذر بود . خاطرم هست که گاهی وقت ها به طور پنهانی سیگار می کشید . امیر تابش فرمانده میدان مین بود. در تخریب همه بلد بودند که چطور مین خنثی کنند اما فرمانده مین بودن کار هر کسی نیست . شهید […]
شهید حاج رسول فیروزبخت روحیه اش این طور بود که می گفت : چرا نماز شب می خوانید؟ چرا گریه می کنید؟ با این حرف ها سربه سر بچه ها می گذاشت! اما خودش از همه زودتر بلند می شد و نماز شب می خواند و می خوابید . صبح که بیدار می شد ، […]
زمانی که ما از ام الرصاص به مقر فاو آمدیم. بچه های غواصی هم تازه رسیده بودند. شهید محمد خاک فیروز به سراغ من آمد و گفت حاج اقا بیا با شما کار دارم. در خرمشهر بودیم. در یکی از خانه های خرمشهر رفتیم. شروع کرد به درد دل کردن و گفت : هر کاری […]
شهید رحمان میرزازاده سپاهی بود. آن موقع که برای ثبت میدان مین به مریوان رفتیم و ثبت که تمام شد ، قرار شد که یک سری از میدان مین هایی که در منطقه بود را پاکسازی کنیم. تعداد زیادی از بچه های گردان بودیم و در میدان، مین ها را یک جا جمع می کردیم […]