حاج عبدالله به سادات بودن من خیلی احترام میگذاشت
سوغات انگلیسی ها برای ایرانیان بی طرف
شهید تابش یا علی گفت و هشت پر ها را از جا درآورد
راهکار شهید چمران برای دورکردن دشمن از اهواز
چرا مردم آلمان و فرانسه ندانند که دولتهایشان چه کردند با ملّتی به نام ملّت ایران؟
شاه کلید موفقیت مدیریت شهید کاظمی رنگ خداییاش بود
گردو هایی که حساب و کتاب داشت و کار به دستمان داد
مظفرالدین شاه در مراسم اولين مجلس شورای ملی
یک شهیدی داشتیم به نام حاج میری که هنوز جنازه اش بر نگشته است . از لحاظ سنی کوچکترین فرد گردان بود . بعد از عملیات خیبر که یک مرحله انجام شده بود . یک مرحله دیگر مانده بود . یک خط را می خواستند پاکسازی کنند ولی زیاد ضرورت نداشت . اما از آنجا […]
تقریباً آخرهای جنگ ، سال 66 بود و ما قرار بود با بچه هایی که قبلاً در منطقه بیاره ی عراق مستقر شده بودند جایگزین شویم . عراق آن جا را شیمیایی زد . مقر قبلی را زده بود و تعدادی تا از بچه ها آنجا شهید شدند . بچه ها اکثر جنازه ها را […]
در فاو سمت دریاچه نمک یک پدافند داشتیم و یکی از گردان های رزمی آن جا بود . دوستان برای مین گذاری ، جلوی گردان رفتند که عراق از آن جا حرکت می کرد . محوری بود در فاو سمت دریاچه نمک که لشکر آن جا گردان پدافندی داشت . بچه های تخریب هم جهت […]
بعد از آنکه من در منطقه بیاره از ناحیه ی پا مجروح شدم و شیمیایی هم شده بودم ، ما را سوار کردند و به مشهد ، بیمارستان امام رضا بردند. من را در راهرو گذاشتند و گفتند که همه ی اتاق ها پر از مجروح است . یک پزشک من را دید و گفت […]
ما بعد از شهادت چهارده شهید شیمیایی که قبلا عرض کردم ، در بیاره مانده بودیم تا پانزده نفر از بقیه بچه ها که به مرخصی رفته بودند از مرخصی آمدند . بچه هایی که در عملیات بودند و از قبل آن جا بودند حدود 40 روز الی 2 ماه مانده بودند داشتند به مرخصی […]
مطلبی از والفجر 8 یادم آمد که قبلا نگفتم . ما با برادر علی اکبر جعفری به گردان المهدی یا زهیر مامور شدیم . البته بچه های دیگر هم بودند . علی اکبر قدیمی تر و با تجربه تر و خیلی پر شور بود. ایشان سرتیم بود و ما هم کنارش بودیم . در ام […]
در عملیات سیدالشهداء علیه السلام ، عراق یک محوری را از ارتش گرفته بود . این طور که فرمانده ها اعلام کردند و من نقل قول می کنم ؛ گفتند محوری که ارتش نتوانست مقاومت کند و از دست داد را لشکر سید الشهداء علیه السلام باید برود و ماموریتش را انجام دهد و آن […]
زمانی که بنده در منطقه نبودم ، حاج عبدالله نوریان که هم فرمانده گردان مهندسی رزمی را داشت و هم تخریب را می چرخواند ، در عملیات والفجر هشت در سال شصت و چهار به شهادت رسید . آقای فضلی (فرمانده تیپ سیدالشهداء علیه السلام) بعد از اینکه حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان تخریب ) […]
فرمانده ی واحد تخریب قرارگاه ثارالله در عملیات بدر ، شهید حاج حسین کربلایی بود . حسین کربلائی شیمیایی بود و بعد از جنگ در خانه اش از دنیا رفت . شب عملیات بدر یا یکی دو شب قبل از عملیات بدر ، ما در یک موقعیتی که خیلی زیر آتیش دشمن بود و دشمن […]
در بهمن و اسفند سال 63 در منطقه جفیر ، من در قرارگاه نوح بودم. فرماندهی به نام برادر خوشگو و اقا سید علی هوائی داشتیم . ظاهراً تخریب های قرارگاه های مختلف آن جا جمع شده بودند به فرماندهی واحد قرارگاه کربلا که برادر شهید حسین کربلائی فرمانده آنها بود و ما هم تحت […]
ورود هادی به مسجد همزمان با مراسم یادواره ی شهدا بود .به یاد زنده یاد حاج سید علی مصطفوی ، هادی را شهدا انتخاب کردند . از روزی که هادی را شناختیم همیشه برای مراسم شهدا سنگ تمام میگذاشت . اگر میگفتیم فلان مسجد میخواهد یادواره ی شهدا برگزار کند و کمک میخواهد ، دریغ […]
در منطقه ی فاو که بودیم ، در یک خانه ای مستقر بودیم که منزل کناری ما را شبانه با بمب زدند و خانه چون کاه گلی بود کلاً خراب شد . صبح ، شهید حاج قاسم اصغری گفت : شهید حاج عبدالله نوریان می گوید من دیشب روی پشت بام نماز شب می خواندم […]
برای عملیات بیت المقدس چهار به شهر بیاره رفتیم . قبل از اینکه به سنگر برویم در مقر کاری انجام می دادیم حاج احمد بود و چند تا از بچه های دیگر. گذرمان به شهر حلبچه افتاد. دیدیم که جنازه در کوچه و خیابان ریخته است. زن و مرد همه در کوچه مرده بودند. گشتیم […]
این ماجرا رو شهید سید محمد زینال حسینی برای من تعریف کرد که شهید پیام پوررازقی اومد و گفت : آقا سید ! من شش ماه مرخصی میخوام . گفتم شش ماه مرخصی برای چی میخوای ؟ شیش ماه مرخصی بهت نمیدم . پیام گفت که نه! کار دارم . شیش ماه باید به من […]
قاسم قبل از قبول قطع نامه به مرخصی آمده بود . یک هفته ای خانه ماند و گفت : می خواهم بروم . اجازه ندادم و گفتم : این بار نمی گذارم بروی . گفتم سه راه داری اگر هرکدام را انتخاب کردی می توانی بروی . یکی این است که نمی خواهم بروی چون […]
شهید عباس حسنی استاد کشتی ما بودند کشتی گیر بود و دو تا از برادرهایش به شهادت رسیده بودند دلاور بود. ایشان روزی دو ساعت با ما تمرین کشتی بر روی سنگ و قلوه سنگ و خاک انجام می داد. یکی دیگر هم بود بنام آقای ایزدی . ایشان از بچه های امنیت پرواز بود […]
میخواهم اشاره کنم به شهید مرتضی محبوب مجاز که در گردان کمتر از ایشان یاد می شود . ایشان در پایین آوردن من از قله 1150 خیلی زحمت کشیدند . تا شبی که عملیات والفجر 8 که من یک جایی رسیدم بالای سر ایشان که ترکش بدجو رخورده بود به سرشان . ایشان گفتند یادت […]
روح همه ی رفقای شهیدمان شاد باشد. شهید هادی مهین بابایی یک گل به معنای واقعی بود. ایشان هم بچه ی ساده ای بود هر چه که ما می گفتیم گوش می کردند . یک جایی که گردان تخریب چادر زده بود در دهکده حضرت رسول ، آن ها در چادر آخر بودند. ما در […]
به پسرم ، شهید همایون (مهدی) ضیائی ، گفتم دانشگاه برو و ثبت نام کن و دانشجوی اسلامی باش . همایون همیشه به خوابم می آید . یک بار که به خوابم آمد در خواب گفت : کلاً در زندگی هر کاری که می کنی بسم الله الرحمن الرحیم را فراموش نکن . این ذکر […]
آذرماه شصت و شش بود. پسرم شهید همایون (مهدی) ضیائی در آزمون دانشگاه برای رشته علوم قضائی دانشگاه قم امتحان داد . گفتم : این مملکت به شماها احتیاج دارد. شما ها آدم هایی هستید که متدین هستید . باید زنده باشید و خدمت کنید . گفت به من گفتند عملیات است و باید بروم […]
پسرم ، شهید مهدی ضیائی وارد گردان تخریب شد و آنجا به شهادت رسید . پسر بزرگم هم جانباز است و پایش روی مین رفته است . آن یکی هم هشت روز مانده بود در کوه و یخ زده بود و ایشان را بعد از هشت روز می آورند . قسمتشان این بود . من […]
ما در عملیات بیت المقدس چهار ، یک چادری در نزدیکی های خط ، پشت تپه زده بودیم . ما در آن چادر نبودیم اما خبری رسید و گفتند بمباران شده و همه ی بچه ها شهید شدند . ما با حاج مجید مطیعیان و هفت هشت نفر دیگر جمع شدیم و به مقر لب […]
سال شصت و شش بود که برادرم ، شهید حاج رسول فیروزبخت در عملیات نصر چهار از ناحیه پا زخمی شده بود و راه رفتن برایش سخت بود . بیمارستان و جاهای مختلفی برای درمان می رفتیم . تا اینکه ما را به بنیاد جانبازان در خیابان بهبودی تهران معرفی کردند. آن سال خیلی بد […]
من یه بار توی مرخصی سوار مینیبوس شدم و به سمت تهران میرفتم که پیام رو دیدم که یه لباس آبی رنگی هم تنش بود . آبی سرمهای ولی نه خیلی سیر ، اما سرمهای بود . کنار هم نشستیم توی مینیبوس ولی نمیدونم چجوری توصیف کنم! دیدید که یه موقعی توی نماز یا توی […]
سال شصت و هفت ، روزهایی بود که عراق دفاع متحرک می کرد و به جلو می آمد ، ما داشتیم انبار زاغه را خالی می کردیم . شهید امیر یشلاقی هم بود . شهید حاج ناصر اربابیان (معاون گردان) گفت ما با موتور به جلو می رویم که از نیروهای عراقی خبر بگیریم . […]