• امروز : سه شنبه, ۲۲ مهر , ۱۴۰۴
ورود من به جبهه از تنگه حاجیان آغاز شد

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مریدعلی محمدی

  • کد خبر : 6681
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مریدعلی محمدی

بسم‌الله الرحمن الرحیم بنده مرید علی محمدی هستم. نحوه آشنایی‌ام با جبهه و سال ورودم به لشکر ویژه پاسداران به این ترتیب بود که خب من طلبه بودم و بیست روز از آغاز جنگ گذشته بود. من وارد پایگاه بسیج شدم و از آنجا به «تنگه حاجیان» رفتیم؛ یعنی ورود من به جبهه از همان […]

بسم‌الله الرحمن الرحیم

بنده مرید علی محمدی هستم.

نحوه آشنایی‌ام با جبهه و سال ورودم به لشکر ویژه پاسداران به این ترتیب بود که خب من طلبه بودم و بیست روز از آغاز جنگ گذشته بود. من وارد پایگاه بسیج شدم و از آنجا به «تنگه حاجیان» رفتیم؛ یعنی ورود من به جبهه از همان تنگه حاجیان آغاز شد. در پایان جنگ نیز دوباره به همان منطقه بازگشتیم، چرا که عراقی‌ها تنگه حاجیان را تصرف کرده بودند و ما دوباره در همان نقطه حضور یافتیم. این اتفاق تقریباً در سال ۱۳۵۹ رخ داد، بیست روز پس از آغاز جنگ.

در آن زمان، در لشکر ۶، معاون تیپ قائم بودم. شنیدم که دوستان خبر داده‌اند تیپ ۵۵ ویژه پاسداران تشکیل شده و قرار است به سمت مناطق شهر رواندوز حرکت کنند تا در عملیاتی شرکت نمایند. ما نیز با آن‌ها تماس گرفتیم و برای شرکت در عملیات «فتح ۴» راهی آنجا شدیم. در همانجا با آقای فتاح، محصولی، سید علی هوایی و سایر دوستان آشنا شدیم. سپس به ما گفتند: «یگان شما پدافندی است؛ اگر در یگان آفندی باشید، بسیار بهتر خواهد بود.» من به عنوان مسئول عملیات جنگ‌های نامنظم لشکر شش ویژه پاسداران منصوب شدم.

همچنین یک خاطره دیگر از شهدا را عرض می‌کنم. فکر می‌کنم شهید احمدی بود یا شهید دیگری؛ حالا صفات را به یاد نمی‌آورم.

ما رفتیم بالا و من باید سه گردان را می‌بردم. آقای مصطفی عابدی، آقای دری و آقای یزدانی همراه بودند. وقتی به کف دره رسیدیم، گفتند: «دیگر دیر شده است؛ امشب اینجا می‌خوابیم و فردا می‌رویم.»

من گفتم: «آقا، لشکر سیدالشهدا و تیپ صاحب الامر قزوین قرار است عملیات کنند. نمی‌شود که ارتفاع را نگیریم.»

گفتم: «من می‌روم؛ هر کی آمد، بیاید.»

 

من تنهایی راه افتادم. صد قدمی تند تند رفتم، بعد آرام برگشتم تا ببینم کسی می‌آید یا نه. دیدم یازده نفر پشت سرم می‌آیند، از جمله آقای مصطفی عابدی که واقعاً شیرمردی بود با وجود اینکه فرمانده گردان بود. چهار – پنج ساعت طول کشید تا بالا رفتیم، چون شناسایی خوب انجام نشده بود یا اگر شده بود، مسیر را به ما نگفته بودند.

وقتی به ارتفاع رسیدیم، ناگهان یک عراقی در سنگر بلند شد و یک نارنجک پرتاب کرد. من گفتم: «بخوابید!»  همان لحظه، یک ترکش به سر آقای عابدی خورد. او دور خودش می‌چرخید. به بچه‌ها گفتم: «بگیرید که نیفتد!»

حدود هشت تا ده متر با سنگرهای عراقی فاصله داشتیم. هرچه تلاش کردیم، سنگر سقوط نکرد. آن‌ها از داخل یک سوراخ، با آر‌بی‌بی و کلاشینکف شلیک می‌کردند.

من گفتم: «عزیزم، بیا کنار من.»

گفت: «چی شده؟»

سه نفر را چپ و سه نفر را راست گذاشتم و گفتم: «شما رگبار بزنید و تمام.»

بعد به یکی از بچه‌ها گفتم: «آقا، بیا.»

من سرپا ایستادم و گفتم: «آر‌پی‌جی بزن.»

در همان لحظه، مصطفی که نیروی شانزده‌ یا هفده‌ساله داشت دوید و نارنجک را پرتاب کرد، اما تقریباً به سنگ خورد و برگشت.

گفتم: «چرا رفتی؟»

گفت: «حاج آقا، من یک نارنجک که انداختم، اما دو تیر به من زدند.»

گفتم: «به کی زد؟»

گفت: «به من.»

گفتم: «به کجا؟»

گفت یک تیر به اینجا و یک تیر دیگر به آنجا خورده. آن بچه شانزده‌ یا هفده‌ساله هیچی نگفت.

من گفتم: «اشکالی ندارد؛ بیا.»

درازش کردم روی برفها. او گفت: «نه، حالا خوبم.»

 

در نهایت، آر‌پی‌جی زده شد و عراقی‌ها شروع به عقب‌نشینی کردند. به بچه‌ها گفتم: «یک پتو بیاورید و مصطفی عابدی و این بنده‌خدا را داخل آن بگذارید تا پایین ببرند.»

مصطفی گفت: «اگر من بروم پایین، بچه‌هام خوب نمی‌جنگند. بگذار من بمانم.»

آن یکی که دو تیر خورده بود هم گفت: «اگر من بروم پایین، سه می‌شود.»

اما آن بچه، با وجود دو گلوله‌ای که خورده بود، ۴۸ ساعت در آن ارتفاع ماند.

 

وقتی وضعیت بهبود یافت و جلوتر رفتیم، یک نفر بود که ما را نمی‌شناخت. عراقی‌ها تقریباً ۱۰۰ تا ۱۵۰ متر با ما فاصله داشتند و در سنگرها مقاومت شدیدی می‌کردند.

من گفتم: «عزیزم، اسلحه را به من بده.»

مسئول عملیات گفت: «حاج آقا، پنج‌شش تیر بیشتر نداریم.»

خودم آوردم و گفتم: «بده.»

احتمال می‌دهم آن بنده‌خدا، شهید احمدی بود. آخرین تیری که می‌خواستم برای عراقی‌ها بزنم، را شلیک کردم. در همان لحظه، آن بنده‌خدا بلند شد و دست‌هایش را گرفت که تیرها را از من بگیرد. من برای عراقی‌ها تیر شلیک کردم و عراقی هم برای من شلیک کرد. تیر به آن بنده‌خدا خورد و شهید شد.

خاطرات در لشکر ۶ بسیار زیاد است و در این فرصت نمی‌گنجد که همه را بگویم چه عملیات مرصاد و چه سایر عملیات‌هایی که لشکر ۶ داشته است. باید فرصتی پیدا کرد تا حرف‌ها را کامل بزنیم.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=6681
  • نویسنده : حاج مریدعلی محمدی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

22مهر
نحوه شهادت شهید علیرضا عاصمی
چرا مردم را بترسانیم؟ ما آن بمب ها را خنثی می‌کنیم

نحوه شهادت شهید علیرضا عاصمی

22مهر
عملیات بیت المقدس هفت به روایت حاج مریدعلی محمدی
همه‌شان را کشتیم. تعدادی را هم اسیر کردیم

عملیات بیت المقدس هفت به روایت حاج مریدعلی محمدی

22مهر
عملیات فتح چهار به روایت حاج محمد صلاحی کجور
هدف عملیات، تخریب دکل‌های راداری بود

عملیات فتح چهار به روایت حاج محمد صلاحی کجور

ثبت دیدگاه