نیمه شب بود که آمدیم مسجد . ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد . بعد هم رفت خانه . از مادر و خانواده اش هم خداخافظی کرد . از مادر خواست که برای شهادتش دعا کند . صبح زود هم راهی منطقه شدیم . ابراهیم کمتر حرف میزد . بیشتر مشغول ذکر یا قرآن بود . رسیدیم اردوگاه لشکر در شمال فکه . گردان ها مشغول مانور عملیاتی بودند . بچه ها با شنیدن بازگشت ابراهیم خیلی خوشحال شدند . همه به دیدنش می آمدند و یک لحظه چادر خالی نمیشد . حاج حسین هم آمد . از این که ابراهیم را میدید خیلی خوشحال بود . بعد زا سلام و احوال پرسی ابراهیم پرسید : حاج حسین بچه ها همه مشغول شدند … خبریه ؟
حاجی هم گفت فردا حرکت میکنیم برای عملیات . اگر با ما بیایی خیلی خوشحال میشویم . حاجی ادامه داد ، برای عملیات جدید باید بچه های اطلاعات را بین گردان ها تقسیم کنیم . هر گردان باید یکی دو تا مسئول اطلاعات و عملیات داشته باشه . بعد لیستی رو گذاشت جلوی ابراهیم و گفت : نظرت درباره ی این بچه ها چیه ؟ ابراهیم لیست را نگاه کرد و یکی یکی نظر داد . بعد پرسید حاجی الان وضعیت آرایش نیرو ها چطوره ؟ حاجی هم گفت الان نیرو ها به چند سپاه تقسیم شدند … هر چند لشکر یک سپاه را تشکیل میدهد . حاج همت شده مسئول سپاه یازده قدر . لشکر بیست و هفت هم تحت پوشش این سپاهه . کار اطلاعات یازده قدر را هم به ما سپرده اند . عصر همان روز ابراهیم حنا بست ، موهای سرش را هم کوتاه و ریش های صورتش را مرتب کرد . چهره ی زیبای او ملکوتی تر شده بود . غروب به یکی از دیدگاه های منطقه رفتیم . ابراهیم با دوربین مخصوص منطقه عملیاتی را مشاهده میکرد . یک سری مطالب را هم روی کاغذ مینوشت . تعدادی از بچه ها به دیدگاه می آمدند و مرتب میگفتند آقا زود باش ما هم میخوایم ببینیم . ابراهیم که عصبانی شده بود داد زد : مگه اینجا سینما است ؟ ما برای فردا باید دنبال راهکار باشیم . باید مسیر حرکت رو مشخص کنیم . بعد با عصبانیت آنجا را ترک کرد . میگفت دلم خیلی شور میزنه ، گفتم چیزی نیست ناراحت نباش . پیش یکی از فرماندهان سپاه غرب رفتیم . ابراهیم گفت حاجی این منطقه حالت خاصی داره . خاک تمام این منطقه رملی و نرمه ، حرکت نیرو توی این دشت خیلی مشکله . عراق هم این همه موانع درست کرده . به نظرت این عملیات موفق میشه ؟ فرمانده هم گفت : ابرام جون این دستور فرماندهیه . به قول حضرت امام ما مامور به انجام وظیفه هستیم . نتیجه اش با خداست . فردا از بچه های گردان ها آماده شدند . از لشکر بیست و هفت رسول صلوات الله علیه ، یازده گردان آخرین جیره ی جنگی خودشون رو تحویل گرفتن . همه آماده ی حرکت به سمت فکه بودند . از دور ابراهیم را دیدم . با دیدن چهره ی ابراهیم دلم لرزید . جمال زیبای او ملکوتی شده بود . صورتش سفید تر از همیشه بود . چفیه ای عربی انداخته و اورکت زیبایی پوشیده بود . به سمت ما آمد و با همه بچه ها دست داد . کشیدمش کنار و گفتم داش ابرام خیلی نورانی شدی . نفس عمیقی کشید و با حسرت گفت : روزی که بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم . اما با خودم گفتم خوش به حالش که با شهادت رفت . حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره و اصغر وصالی ، علی قربانی ، قاسم تشکری و خیلی از رفقای ما هم رفتند . طوری شده که توی بهشت زهرا بیشتر از تهران رفیق داریم . مکثی کرد و ادامه داد : خرمشهر هم که آزاد شد ، من میترسم جنگ تموم بشه و شهادت رو از دست بدم . هرچند توکل ما به خداست .
بعد نفس عمیقی کشید و گفت : خیلی دوست دارم شهید بشم . اما خوشگل ترین شهادت رو میخوام . با تعجب نگاهش کردم ، منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشک از گوشه چشمش جاری شد . ابراهیم ادامه داد : اگر جایی بمانی که دست احدی به تو نرسه ، کسی هم تو رو نشناسه ، خودت باشی و آقا ، مولا هم بیاد سرت رو به دامن بگیره ، این خوشگل ترین شهادته
گفتم داش ابرام تو رو خدا اینطوری حرف نزن . بعد بحث رو عوض کردم و گفتم بیا با گروه فرماندهی بریم جلو . اینطوری خیلی بهتره . هرجا هم که احتیاح شد کمک میکنیم . گفتم نه ، من میخوام با بسیجی ها باشم . بعد با هم حرکت کردیم و اومدیم سمت گردان های خط شکن . اونها مشغول آخرین آرایش نظامی بودند . گفتم داش ابرام مهمات برات چی بگیرم ؟ گفت فقط دوتا نارنجک . اسلحه هم اگر احتیاج شد از عراقی ها میگیریم . حاج حسین الله کرم از دور خیره شده بود به ابراهیم . رفتیم به طرفش ، حاجی محو چهره ی ابراهیم بود . بی احتیار ابراهیم را در آغوش گرفت . چند لحظه ای در این حالت بودند . گویی میدانستند که این آخرین دیدار است . بعد ابراهیم ساعت مچی اش را باز کرد و گفت : حسین این هم یادگار برای شما .
چشمان حاج حسین پر از اشک شد ، گفت نه ابرام جون پیش خودت باشه احتیاجت میشه . ابراهیم با آرامش خاصی گفت : نه من بهش احتیاجی ندارم . حاجی هم که خیلی منقلب شده بود بحث رو عوض کرد و گفت : ابرام جون برای عملیات دو راهکار عبوری داریم . بچه ها از راهکار اول عبور میکنند . من با یکسری از فرماندهان و بچه های اطلاعات عملیات از راهکار دوم میرویم . تو هم با ما بیا . ابراهیم گفت من از راهکار اول با بچه های بسیجی میرم . مشکلی که نداره ؟ حاجی هم گفت نه هرطور راحتی
ابراهیم از آخرین تعلقات مادی جدا شد . بعد هم رفت پبش بچه های گردان هایی که خط شکن عملیات بودند و کنارشان نشست .
گردان کمیل ، خط شکن محور جنوبی و سمت پاسگاه بود . یمی از فرماندهان لشکر آمد و برای بجه های گردان شروع کرد به صحبت کرد :
برادر ها ، امشب برای عملیات والفجر به سمت منطقه فکه حرکت میکنیم ، دشمن سه کانال بزرگ به موازات خط مرزی ، جلوی راه شما زده تا مانع عبور شود . همچنین موانع مختلف برای جلوگیری از پیشروی شما ایجاد کرده ، اما انشاءالله با عبور شما از این موانع و کانال ها عملیات شروع خواهد شد .
بعد بچه های تازه نفس سیدالشهداء و بقیه رزمندگان از کنار شما عبور خواهند کرد و برای ادامه عملیات به سمت شهر العماره عراق میروند و انشاءالله در این عملیات موفق خواهید شد .
ایشان در مورد نحوه کار و موانع و راه عبور صحبتش را ادامه داد و گفت : مسیر شما یک راه باریک در میان میادین مین خواهد بود . انشاءالله همه شما که خط شکن محور جنوبی فکه هستید به اهداف از پیش تعیین شده خواهید رسید .
صحبت هایش تمام شد . بلافاصله ابراهیم شروع به مداحی کرد . اما نه مثل همیشه ! خیلی غریبانه روضه میخواند و خودش اشک میریخت …
روضه حضرت زینب را شروع کرد ، بعد هم شروع کرد به سینه زنی ، اولین بار بود که این بیت زیبا را شنیدم :
امان از دل زینب /// چه خون شد دل زینب
بچه ها با سینه زنی جواب دادند . بعد هم از اسارت حضرت زینب و شهدای کربلا روضه خواند .
در پیان هم گفت : بچه ها ، امشب یا به دیدار یار میرسید یا باید مانند عمه سادات ، اسارت را تحمل کنید و قهرمانانه مقاومت کنید .
بعد از مداحی عجیب ابراهیم ، بچه ها در حالی که صورت هایشان خیس از اشک بود بلند شدند . نماز مغرب و عشا را خواندیم . از وقتی ابراهیم برگشت سایه به سابه دنبال او بودم . یک لحظه هم از او جدا نشدم .
من به همراه ابراهیم یکی از پل های سنگین و متحرک را روی دست گرفتیم و به همراه نیروها حرکت کردیم .
حرکن روی خاک رملی فکه بسیار زجر آور بود . آن هم با تجهیزاتی به وزن بیش از بیست کیلو برای هر نفر ! ما هم که جدای از وسایل یک پل سنگین مثل تابوت روی دست گرفته بودیم .
همه به یک ستون و پشت سر هم از معبری که در میان میدان های مین آماده شده بودند حرکت کردیم .
حدود دوازده کیلومتر پیاده روی کردیم . رسیدیم به اولین کانال در جنوب فکه ، بچه ها دیگر رمقی برای حرکت نداشتند .
ساعت نه و نیم شب یکشنبه هفدهم بهمن ماه بود . با گذاشتن پل های متحرک و نردبان ، از عرض کانال عبور کردیم . سکوت عجیبی حاکم بود . عراقی ها حتی گلوله ای شلیک نمیکردند . یک ربع بعد به کانال دوم رسیدیم . از آن هم گذشتیم . با بیسیم به فرماندهی اطلاع داده شد . چند دقیقه ای نگذشته بود که به کانال سوم رسیدیم . ابراهیم هنوز مشغول بود و در کنار کانال دوم بچه ها را کمک میکرد . خیلی مواظب نیرو ها بود چون در اطراف کانال ها پر از میادین مین و موانع مختلف بود . خبر رسیدن به کانال سوم یعنی قرار گرفتن در کنار پاسگاه های مرزی و شروع عملیات . اما فرمانده گردان بچه ها را نگه داشت و گفت : طبق آنچه در نقشه است باید بیشتر راه میرفتیم اما خیلی عجبیه هم زور رسیدیم و هم از پاسگاه ها خبری نیست . تقریبا همه ی بچه ها از کانال دوم عبور کردند . یک دفعه آسمان فکه مثل روز روشن شد . مثل این که دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده . بعد هم شروع به شلیک کردند . از خمپاره و توپخانه گرفته تا تیربار ها که در دوردست قرار داشت . آنها از همه طرف به سوی ما شلیک کردند . بچه ها هیچ کاری نمیتوانستند انجام دهند . موانع خورشیدی و میدان مین جلوی هر حرکتی را گرفته بود . تعداد کمی از بچه ها وارد کانال سوم شدند . بسیاری از بچه ها در میان خاک های رملی گیر کردند . همه به اینطرف و آنطرف میرفتند . بعضی از بچه ها میخواستند با عبور از موانع خورشیدی در داخل دشت سنگر بگیرند اما با انفجار مین به شهادت رسیدند . اطراف مسیر پر از مین بود ، ابراهیم این را میدانست برای همین به سمت کانال سوم دوید و با فریادهایش اجازه رفتن به اطراف را نمیداد . همه روی زمین خیز برداشتند . هیچ کاری نمیشد کرد . توپ خانه ی عراق کاملا میدانست ما از چه مسیری عبور میکنیم و دقیقا همان مسیر را میزد .همه چیز به هم ریخته بود . هر کس به سمتی میدوید . دیگر هیچ چیز قابل کنترل نبود . تنها جایی که امنیت بیشتری داشت داخل کانال ها بود . در آن تاریکی و شلوغی ابراهیم را گم کردم . تا کانال سوم جلو رفتم اما نمیشد کسی را پیدا کرد . یکی از رفقا را دیدم و پرسیدم ابراهیم را ندیدی ؟ گفت چند دقیقه پیش از اینجا رد شد . همینطور اینطرف و آنطرف میرفتم . یکی از فرمانده ها را دیدم . من را شناخت و گفت : سریع برو توی معبر ، بچه هایی که توی راه هستند را بفرست عقب ، اینجا توی این کانال نه جا هست نه امنیت . برو و سریع برگرد . طبق دستور فرمانده بچه هایی را که اطراف کانال دوم و توی مسیر بودند آوردم عقب . حتی خیلی از مجروح ها رو کمک کردیم و رساندیم عقب . این کار دو سه ساعتی طول کشید . میخواستم برگردم . اما بچه های لشکر گفتند نمیشه برگردی . با تعجب پرسیدم چرا؟
گفتند دستور عقب نشینی صادر شده ، فایده نداره بری جلو ، چون بچه های دیگه هم تا صبح برمیگردند . ساعتی بعد نماز صبح را خواندم هوا در حال روشن شدن بود . خسته بودم و ناامید . از همه بچه هایی که برمیگشتند سراغ ابراهیم را میگرفتم اما کسی خبری نداشت . دقایقی بعد مجتبی را دیدم . با چهره ای خاک آلود و خسته از سمت خط برمیگشت . با نا امیدی پرسیدم مجتبی ! ابراهیم را ندیدی ؟
همینطور که به سمت من می آمد گفت : یک ساعت پیش با هم بودیم . با خوشحالی از جا پریدم ، جلو آمدم و گفتم حالا کجاست ؟
جواب داد نمیدونم ، بهش گفتم دستور عقب نشینی صادر شده ، تا هواتاریکه بیا برگردیم عقب . هوا روشن بشه دیگه هیچ کاری نمیتونیم انجام بدیم . اما ابراهیم گفت بچه ها تو کانال ها هستند ، من میرم پیش اونها ، همه با هم برمیگردیم . مجتبی ادامه داد : همینطور که با ابراهیم حرف میزدم یک گردان از لشکر عاشورا به سمت ما اومد . ابراهیم سریع با فرمانده انها صحبت کرد و خبر عقب نشینی را داد . من هم چون مسیر را بلد بودم با آنها فرستاد عقب . خودش هم یک آر پی جی با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت کانال . دیگه از ابراهیم خبری ندارم . ساعتی بعد میثم لطیفی را دیدم . به همراه تعدادی از مجروحین به عقب برمیگشت . به کمکشان رفتم . از میثم پرسیدم چه خبر ؟
گفت من و این بچه هایی که مجروح هستند جلوتر از کانال لای تپه ها افتاده بودیم . ابرام هادی به داد ما رسید . یک دفعه سر جایم ایستادم با تعجب پرسیدم : داش ابرام ؟ خب بعد ؟
گفت به سختی ما رو جمع کرد ، توو گرگ و میش هوا ما رو آورد عقب . توی راه رسیدیم به یک کانال ، کف کانال پر از لجن و… بود . عرض کانال هم زیاد بود . ابراهیم رفت دو تا برانکارد آورد و با آنها چیزی شبیه پل درست کرد . بعد هم ما رو عبور داد و فرستاد عقب . خودش هم رفت جلو .
ساعت ده صبح قرارگاه لشکر در فکه ، محل رفت و آمد فرماندهان بود . خیلی ها میگفتند : چندین گردان در محاصره گردان قرار گرفتند .
یکی از مسئولین اطلاعات را دیدم و پرسیدم یعنی چی گردان ها محاصره شدند ؟ عراق که جلو نیومده ! بچه ها هم توی کانال دوم و سوم هستند . فرمانده گفت کانال دومی که ما در شناسایی دیده بودیم با این کانال فرق داره . این کانال و چند کانال فرعی رو ، عراق ظرف همین دو سه روز درست کرده . این کانال ها درست به موازات خط مرزی ساخته شده . ولی کوچک تر و پر از موانع .
بعد ادامه داد ، گردان های خط شکن برای این که زیر آتش نباشند رفتند داخل کانال . با روشن شدن هوا ، تانک های عراقی جلو آمدند و دو طرف کانال را بستند . دشمن هم کانال ها را زیر آتش گرفته. بعد کمی مکث کرد و گفت : عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چیده بود . عمق موانع هم نزدیک به چهار متر بوده . منافقین هم تمام اطلاعات این عملیات را به عراقی ها داده بودند . خیلی حالم گرفته شد ، با بغض گفتم حالا چه باید کرد ؟ گفت اگر بچه ها مقاومت کنند مرحله دوم عملیات رو انجام میدهیم . در همین حین بیسیم چی مقر گفت : یک خبر از گردان های محاصره شده ! همه ساکت شدند
بیسیمچی گفت : میگه برادر ثابت نیا با برادر افشردی دست داد . این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان کمیل به شهادت رسید . عصر همان روز خبر رسید حاج حسینی ، معاون گردان کمیل هم به شهادت رسیده و بنک دار ، دیگر معاون گردان ، به سختی مجروح است . همه ی بچه ها در قرارگاه ناراحت بودند . حال عجیبی در آنجا حاکم بود . بیستم بهمن ماه بچه ها آماده ی حمله ی مجدد به منطقه فکه شدند …
یکی از رفقا را دیدم از قرارگاه می آمد ، پرسیدم چه خبر ؟ گفت الان بیسیمچی گردان کمیل تماس گرفت . با حاج همت صحبت کرد و گفت : شارژ بیسیم داره تموم میشه . خیلی از بچه ها شهید شدند . برای ما دعا کنید . به امام سلام برسونید . و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت میکنیم . با دلی شکسته و ناراحت گفتم : وظیفه ی ما چیه ؟ باید چیکار کنیم ؟ گفت توکل به خدا ، برو آماده شو …
امشب مرحله ی بعدی عملیات آغاز میشه . غروب بود . بچه های توپ خانه ی ارتش با دقت تمام ، خاکریز های دشمن را زیر آتش گرفتند . گردان حفظله و چند گردان دیگر حرکتشان را آغاز کردند . آنها تا نزدیکی کانال کمیل پیش رفتند . حتی با عبور از موانع به کانال سوم هم رسیدند . اما به علت حجم آتش دشمن فقط تعداد کمی از بچه های محاصره شده ، توانستند در تاریکی شب از کانال خارج شوند و خود را به عقب برسانند . این حمله هم نا موفق بود . تا قبل از صبح به خاکریز خودمان بگشتیم . اما بیشتر نیرو های گردان حنظله در همان کانال های مرزی ماندند . در این حمله و آتش خوب بچه ها بسیاری از عدوات زرهی دشمن منهدم شد . بیست و یکم بهمن هزار و سیصد و شصت و یک بود . هنوز صدای تیر اندازی و شلیک های پراکنده از داخل کانال شنیده میشد . بخاطر همین مشخص بود که بجه های داخل کانال هنوز مقاومت میکنند . اما نمیشد فهمید که پس از چهار روز با چه امکاناتی مشغول مقاومت هستند . غروب این روز پایان عملیات اعلام شد . بقیه نیرو ها به عقب بازگشتند . یکی از بچه هایی که دیشب از کانال خارج شد را دیدم . میگفت : نمیدونی چه وضعی داشتیم . آب و غذا نبود . مهمات هم بسیار کم . اطراف کانال ها هم پر از انواع مین . ما هر چند دقیقه گلوله ای شلیک میکردیم تا بدانند هنوز زنده ایم . عراقی ها مرتب با بلندگو اعلام میکردند که تسلیم شوید . لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود . روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه میکردم . انفجار های پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده میشد . دوست صمیمی من ، ابراهیم ، آنجاست و من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم .
آن شب را کمی استراحت کردم و فردا دوباره به خط بازگشتم . عراقی ها به روز بیست و دوم بهمن خیلی حساس بودند . حجم آتش آنها بسیار زیاد شد . خاکریز های اول ما هم از نیرو خالی شد . همه رفتند عقب . با خودم گفتم شاید عراق قصد پیشروی دارد . اما بعید است . چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیشروی خودش را هم میگیرد . عصر بود که حجم آتش کم شد . با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری به کانال داشته باشد . آنچه میدیدم باور کردنی نبود . دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود . مرتب صدای انفجار می آمد . سریع پیش بچه های اطلاعات رفتم و گفتم : عراق داره کار کانال رو تمام میکنه . آنها با دوربین مشاهده کردند . فقط آتش و دود بود که دیده میشد . اما من هنوز امید داشتم . با خودم گفتم : ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده . اما به یاد حرف هایش قبل از شروع عملیات افتادم و بدنم لرزید .
عصر روز جمعه ، بست و دوم بهمن سال شصت و یک برای من خیلی دلگیر تر بود . بچه های اطلاعات به سنگرشان رفتند . من دوباره با دوربین نگاه کردم . نزدیک غروب احساس کردم از دور چیزی در حال حرکت است . با دقت بیشتری نگاه کردم . کاملا مشخص بود که سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند . در راه مرتب زمین میخوردند و بلند میشدند . آنها زخمی و خسته بودند . معلوم بود که از همان محل کانال می آیند . فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم . با آنها رفتیم روی بلندی . به بچه ها گفتم تیر اندازی نکنید . میان سرخی غروب بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند . به محض رسیدن به سمت آنها دویدیم و پرسیدیم از کجا می آیید ؟ حال حرف زدن نداشتند . یکی از آنها آب خواست . سریع قمقمه را به او دادم . دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش میلرزید . آنیکی تمام بدنش غرق خون بود . کمی که به حال آمدند گفتند : از بچه های کمیل هستیم . با اضطراب پرسیدم بقیه بچه ها چه شدند ؟ در حالی که سرش را به سختی بالا می آورد گفت : فکر نمیکنم کسی غیر از ما زنده باشد .
هول شدم و دوباره با تعجب پرسیدم این پنج روز چطور مقاومت کردید ؟ حال حرف زدن نداشت . مکی مکث کرد ، دهانش که خالی شد گفت : ما این دو روز اخیر ، زیر جنازه ها مخفی بودیم . اما یکی بود که این پنج روز ، کانال رو سرپا نگه داشت . دوباره نفسی تازه کرد و گفت : عجب آدمی بود !!!
یک طرف آرپیجی میزد ، یک طرف با تیربار شلیک میکرد . عجب قدرتی داشت . دیگری پرید توی حرفش و گفت : همه ی شهدا را در انتهای کانال کنار هم چیده بود . آذوقه و آب تقسیم میکرد . به مجروح ها میرسید . اصلا این پسر خستگی نداشت . گفتم : مگه فرمانده ها و معاون های گردان شهید نشدند ؟ پس از کی داری حرف میزنی !
گفت : جوانی بود که نمیشناختمش . موهایش کوتاه بود ، شلوار کردی پاش بود . دیگری گفت : روز اول هم یک چفیه عربی دور گردنش بود . چه صدای قشنگی هم داشت . برای ما مداحی میکرد و روحیه میداد . داشت روح از بدنم خارج میشد . سرم داغ شد . آب دهانم را فرو دادم . اینها مشخصات ابراهیم بود . با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم . به چشمانی گرد شده از تعجب گفتم : آقا ابرم رو میگی ؟ درسته ؟ الان کجاست ؟
انگار آره ! یکی دو تا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صداش میکردند . دوباره با صدای بلند پرسیدم الان کجاست ؟ یکی دیگر از آنها گفت تا آخرین لحظه که عراق آتیش میریخت زنده بود . بعد به ما گفت : عراق نیروهاش رو برده عقب . حتما میخواد آتیش سنگین بریزه . شما هم اگر حال دارید ، تا این اطراف خلوته برید عقب . خودش هم رفت که به مجروح ها برسه . ما هم آمدیم عقب
دیگری گفت من دیدم که زدنش ، با همان انفجار های اول افتاد روی زمین . بی اختیار بدنم سست شد . اشک از چشمانم جاری شد . شانه هایم مرتب تکان میخورد . دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم . سرم را روی خاک گذاشتم و گریه میکردم . تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور میشد . از گود زورخانه تا گیلان غرب و …
بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شد . رفتم بی خاکرید . میخواستم به سمت کانال حرکت کنم . یکی از بچه ها جلوی من ایستاد و گفت چیکار میکنی ؟ با رفتن تو که ابراهیم برنمیگرده . نگاه کن چه آتیشی میریزند …
آنشب همه ی ما را از فکه به عقب منتقل کردند . همه ی بچه ها حال و روز من را داشتند . خیلی ها رفقایشان را جا گذاشته بودند . وقتی وارد دو کوهه شدیم ، صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود که میگفت : ای از سفر برگشتگان ، کو شهیدانتان ؟ کو شهیدانتان ؟
صدای گریه ی بچه ها بیشتر شد . خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد . یکی از رزمنده ها که به همراه پسرش در جبهه بود پیش من آمد . با ناراحتی گفت : همه داغدار ابراهیم هستیم . بخدا اگر پسرم شهید میشد اینقدر ناراحت نمیشدم . هیچ کس نمیدونه ابراهیم چه انسان بزرگی بود . روز بعد همه ی بچه های لشکر را به مرخضی فرستادند . و ما هم آمدیم تهران .
هیچ کس جرات نداشت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند اما چند روز بعد زمزمه ی مفقود شدنش همه جی پیچید …