• امروز : یکشنبه, ۹ اردیبهشت , ۱۴۰۳
از سال 61 وارد گردان تخریب شدم

حاج علیرضا شکاری

  • کد خبر : 2305
حاج علیرضا شکاری

من همچنان خودم را از بچه های گردان تخریب می دانم . از سال 61 برج 9 وارد گردان تخریب شدم آنجا آموزش تخریب را تخصصی دیدم . مرکز آموزشی نرفتم که بعد از آموزش به گردان روم. اولین جایی که رفتیم بعد از عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه مندلی عراق  در 60 کیلوتری […]

من همچنان خودم را از بچه های گردان تخریب می دانم . از سال 61 برج 9 وارد گردان تخریب شدم آنجا آموزش تخریب را تخصصی دیدم . مرکز آموزشی نرفتم که بعد از آموزش به گردان روم. اولین جایی که رفتیم بعد از عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه مندلی عراق  در 60 کیلوتری بغداد بود. عقبه گردان لابلای یک سری تپه رودخانه سومار بود . من انجا پیش داود پاداش رفتم که به دادو معروف بود. توسط سید محمد به ایشان جهت آموزش تخریب معرفی شدم. تیپ تازه تشکیل شده بود و زمانی هم که من آمدم کارمان با گردان شروع شده بود تا سال 65 یعنی قبل از عملیات کربلای 5 بود. از انجا منتقل شدم به کمیته ویژه  هوابرد سپاه و بعد به تیپ 66 هوابرد تبدیل شد. وقتی جنگ تمام شد من هم از آنجا بیرون آمدم. یک سری عملیات ها را آنجا انجام دادم بیشتر به عنوان مربی جنگ مین و اطلاعات عمیلیات به آن واحد رفتم.

یک سری آموزش های ویژه را برایمان گذاشتند به عنوان مربی دوره های ویژه و تخصصی جنگ های نامنظم بود تا اینکه جنگ تمام شد.ما از سفارت یا به اصطلاح ، لانه جاسوسی اعزام نیروها ذاز آنجا بود و ما سوار یک اتوبوس شدیم و به اسلام آباد آمدیم  و چند بچه محل با هم بودیم. شب در یک پادگان ماندیم و شیشه های اتوبوس یخ زده بود . صبح برای نماز بیرون آمدیم و خیلی هوا سرد بود تا  هشت صبح  شد. همه را صدا زدند و شروع کردیم به خط شدن. سید محمد آمد و یک نفر دیگر و یک وانت تویوتای کالسکه ای از آن قدیمی ها. سید محمد که آن موقع ایشان را نمی شناختم گفت : چه کسانی سیگاری هستند؟ کسی دست بلند نکرد.ما سه ،چهار نفر بودیم که دست بلند کردیم. گفت سوار وانت شوید. من و بچه محل هایم سوار شدیم و وارد گردان شدیم. رفتارش مثل فرمانده ها نبود . انگار کسی را فرستاده بودن که ما را با خود به گردان ببرد.خودش نشست جلو و ما هم عقب بودیم و نمی دانستیم به کجا می روم . فقط با بچه ها کلی خندیدیم. به چند چاه نفت خاموش رسیدیم و من چون بچه جنوب بودم این جور چیزها را دیده بودم.  منتهی چاه نفت بسته و کور بود.

برادر قاسمی ! در آن دنیا پوستمان را میکنند ، اینجا باید رضایت گرفت

از کنار آنها رد شدیم و از لابه لای تپه ها عبور کردیم و به  چند تا چادر رسیدیم. که قدیمی بودند . یکی از چادرها من را صدا کرد و سید گفت : با من بیا. پشت سرش حرکت کردم و درب یک چادر را زد و دادو در چادر نشسته بود و اطرافش هم پر از جعبه های کوچک چوبی بود. من نمی دانستم جعبه ها چه معنایی دارند. چادر را زد کنار و گفت داود؟ ایشان هم گفت : بله. گفت این را تحویلت می دهم و یک تخریب چی به من تحویل بده. گفت : باشه . بیا تو. من نشستم . یکی از جعبه هارا پایین گذاشت و گفت: اسم این مین پدالی است. در جعبه را باز کرد و گفت : این هم صابون تی ان تی است. این هم ماسوره آن است. این را این طور می گذارند و این هم می گذارند رویش و هر کی پایش را روی آن بگذارد، پایش قطع می شود. گفت درش را برداری خنثی می شود. گفت: حله ؟ گفتم حله. گفت حالا تخریب چی شدی.

گفت بعدی، یک مین گوشت کوبی گذاشت . آن موقع  مین هایی که آنها از میدان مین می آوردند بیشترشان مین های منسوخ شده و قدیمی بود. مربوط به جنگ جهانی دوم بود که به عراق رسیده بود. عراق هم همه را آنجا استفاده کرده بود. اینکه ما چطور به مین های جدید می رسیدیم خودش یک تاریخچه دارد. و چطور بچه ها می فهمیدند که  چگونه خنثی می شوند . حدود 3 ، 4 روزی به چادر دادو رفت و آمد می کردم و  مین ها را کار می گذاشتم و خنثی می کردم . خودم سعی می کردم تمرین کنم و یاد بگیرم. یک روز که مشغول خنثی کردن در چادر بودم دادو  به داخل چادر آمد. در زاغه نبود . یک چادری بود که دادو برای خودش چیزهایی جمع می کرد.

عملیات والفجر یک به روایت حاج علی بهجانی ممقانی

هر وقت به میدان مین می رفت و چیزهایی پیدا می کرد با خودش به چادر می آورد و شروع می کرد با آنها کلنجار رفتن . دادو گفت چه کار می کنی؟ گفتم دارم تمرین می کنم. گفت مرد حسابی ، داری مین را مسلح می کنی و بعد خنثی می کنی، مسلح می کنی و خنثی می کنی. گفتم : نباید انجام دهم؟ گفت: خطرناک است و نیابد اینجا این کار را  انجام دهی . گفت: بیا بریم در میدان. با هم رفتیم چند تپه آن طرف تر و چند چاله می کندیم و مین ها را کار می گذاشتیم و روی آنها را استتار می کردیم. در اصل دادو جنگ مین را این طور به من یاد داد. نه به صورت آکادمی و یا علمی. خیلی جنگی به من آموزش داد که کاربردی باشد. یک هفته گذشت و قرار شد داود من را به میدان مین ببرد. عملیات شده بود و یک سری میدان مین باقی مانده بود.

البته وقتی ما عملیات انجام می دادیم خودمان نمی دانستیم که این عملیات است. فقط می دانستیم اینجا را باید معبر بزنیم و این میدان مین باید خنثی شود. و یا میدان مین را باید کار بگذاریم. یک هفته بعد از آموزشی که داود به من داده بود و من خودم مریض این کار شده بودم و چسبیدم به داوود . گاهی داود از دستم خسته می شد . از بس که بهش گیر می دادم که داوود این را چه کار کنم و آن را چه کار کنم. هفته بعد به میدان مین رفتیم

به نظرم آیفا خاطره ای جدا نشدنی از خاطرات گردان تخریب است
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=2305
  • نویسنده : علیرضا شکاری
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه

  1. ادامه خاطرات چرا ندارید . چرا نصفه و نیمه خاطرات نیزارید .خاطرات اقای شکاری بقیش چطوری بدست بیاریم بخونیم