مهدی سال ۱۳۶۵ خواست که به جبهه برود اما به دلیل سن کم با او مخالفت کردم. عزم مهدی برای رفتن به جبهه بیش از اینها بود. او شناسنامهاش را دستکاری کرده بود تا بتواند به منطقه اعزام شود اما این کارش از من مخفی نماند وقتی فهمیدم بسیار ناراحت شدم و گفتم: حال که این کار را کردی دیگر به تو اجازه رفتن به جبهه را نمیدهم. نیمههای شب بود احساس کردم صدای گریه میآید به سراغ مهدی رفتم و دیدم بیتاب است. هنگامی که مرا دید با چشمانی اشک آلود گفت: چرا اجازه نمیدهید به جبهه بروم؟ با دیدن این صحنه بسیار منقلب شدم و به او گفتم: اشکالی ندارد به جبهه برو. مهدی با شنیدن این پاسخ بسیار آرام شد و بلافاصله به خواب رفت.
فردای آن روز به دنبال مقدمات اعزام به جبهه رفت و چند روز بعد راهی شد. هنگام بدرقه جلوی درب منزل احساسی به من گفت که دیدار آخرم با مهدی است. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و با خود گفتم: مهدی را هم دیگر نمیبینم. همین هم شد مهدی هم مانند برادرش رفت و دیگر بازنگشت.
البته پیش از شهادت برای ما نامهای نوشت و گفت: دوستانم یکی یکی به شهادت میرسند و این توفیق هنوز نصیب من نشده از شما میخواهم برای دوستان شهیدم اشک بریزید چون اینجا کسی نیست که برای آنها گریه کند. چند روز بعد مهدی در جریان عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه در یکی از نبردها به شهادت رسید. البته پیکر مهدی مفقود شد و بازنگشت و این اتفاق سالهای سختی را برای ما خصوصاً مادرش را رقم زد تا این که چهارده سال بعد پیکر او به میهن بازگشت این انتظار پایان یافت.
پدر شهید مهدی اعلمی
حضور رهبر معظم انقلاب در منزل آیتالله اعلمی پدر دو شهید