دوستی من با هادی ادامه داشت زمانی که هادی در منزل ما کار می کرد او را بهتر شناختم بسیار فعال و با ایمان بود حتی یکبار هم ندیدم که در منزل ما سرش را بالا بیاورد . چندبار خانم من که جای مادر هادی بود برایش آب آورد . هادی فقط زمین را نگاه می کرد و سرش را بالا نمی گرفت . من همان زمان به دوستانم گفتم من به این جوان تهرانی بیشتر از چشمان خودم اطمینان دارم . بعد از آن با معرفی بنده ، منزل چند نفر از طلبه ها را لوله کشی کرد . کار لوله کشی آب در مسجد را هم تکمیل کرد. من و هادی خیلی رفیق شده بودیم . دیگر خیلی از حرف هایش را به من میزد . یکبار بحث خواستگاری پیش آمد . رفته بودیم منزل یکی از سادات علوی . آنجا خواسته بود که همسر آینده ش پوشیه بزند ؛ ظاهرا سر همین موضوع جواب رد شنیده بود .جای دیگری هم صحبت کرد . قرار بود بار دیگر با پدرش به خواستگاری برود که دیگر نشد . این اواخر دیگر در مغازه ی چای هم میخورد؛ این یعنی خیلی به ما اطمینان پیدا کرده بود . یکبار با او بحث کردم که چرا برای کار لوله کشی پول نمی گیری خب نصف قیمت دیگران بگیر تو هم خرج داری . هادی خندید و گفت خدا خودش میرسونه . سرش داد زدم و گفتم یعنی چی خدا خودش میرسونه ؟ با لحنی تند گفتم بالاخره ما هم بچه آخوند هستیم و این روایت ها را شنیده ایم اما آدم باید برای کار و زندگي اش برنامه ریزی کند . تو پس فردا میخواهی زن بگیری . هادی لبخند زد و گفت : آدم برای رضای خدا باید کار کند. اوستا کریم هم هوای ما را دارد . هر وقت احتیاج داشتیم برایمان میفرستد . من فقط نگاهش می کردم یعنی که حرفت را قبول ندارم . هادی هم مثل همیشه فقط می خندید. بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد . باور کنید هربار یاد این ماجرا می افتم حال من عوض می شود .
آن شب هادی گفت : حاج باقر یک شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم . آخرشب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم . اصلا هم حرفی دربارهی پول با مولا نزدم . همین که به ضریح چسبیدم یک آقایی به سرشانه ی من زد و گفت آقا این پاکت مال شماست. برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده . او را نمی شناختم . بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم . هادی مکثی کرد و ادامه داد بعد از زیارت راهی منزل شدم . در خانه پاکت را باز کردم. با تعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است .
هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت : حاج باقر همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای این مردم ضعیف ولی با ایمان کار میکنم . خدا هم هروقت احتیاج داشته باشم برایم میگذارد توی پاکت و می فرستد .
خیره شدم توی صورتش . من می خواستم او را نصیحت کنم اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد . واقعا توکل عجیبی داشت . او برای رضای خدا کار کرد . خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد . بعدها شنیدم که همه از این خصلت های هادی تعریف می کردند . این که کارهایش خالصانه برای خدا انجام میداد یعنی برای حل مشکل مردم کار می کرد اما برای انجام کار پول نمی گرفت.
منزل هادی نیز ، محل رفت و آمد دوستان ایرانی شده بود . در ایام اربعین خانه را برای اسکان زائران آماده می کرد و خودش مشغول پخت و پز و پذیرایی از زائران اباعبدالله الحسین علیه السلام می شد . او در تمام کارهایش اخلاص داشت .
می خواستم او را نصیحت کنم اما او ...
یک پاکت پر از پول نقد برای هادی
- کد خبر : 5422
دوستی من با هادی ادامه داشت زمانی که هادی در منزل ما کار می کرد او را بهتر شناختم بسیار فعال و با ایمان بود حتی یکبار هم ندیدم که در منزل ما سرش را بالا بیاورد . چندبار خانم من که جای مادر هادی بود برایش آب آورد . هادی فقط زمین را نگاه […]
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=5422
- نویسنده : حاج باقر شیرازی
- منبع : کتاب پسرک فلافل فروش