ما در مقر شهید علی موحد چادر داشتیم و مصطفی مبینی در چادر ما بود. مصطفی از اسطوره ها و با عشق و اهل معنویات بود. خیلی محجوب بود اما ما از بچه های شر و شلوغ بودیم. در چادر ما حاج اصغر و احمد بودند خیلی پرخور و پرسر و صدا بودیم. وقتی مصطفی دیر می امد غذایش را می خوردیم.
چادر ما روبروی درب حسینیه بود. وقتی مصطفی از حسینه بیرون می امد زمان سفره جمع کردن بود . تا می آمد ما می گفتیم بند سه اجرا شده مبینی و ایشان هم متوجه می شد که غذایش را خوردیم. ما سینه می زدیم و ایشان هم در سرش می زد. و مینشست کنار سفره و نان خشک و ته مانده سفره را می خورد . انشاء الله که از دست ما راضی باشد و ما را حلال کند.