چند وقتی که از حضور ما در مقر گردان تخریب گذشت ، یک روز بلند شدیم برای پاک سازی میدان مین ، به منطقه ی گیلان غرب رفتیم . صبح زود حرکت کردیم و به سمت سپاه گیلان غرب رفتیم . ماشین را پارک کردیم ، نمیدانم غذا خوردیم یا نه اما یادم هست که نماز را به جماعت خواندیم . دو دسته شدیم ، یک دسته در یک شیار رفتند که مسئول دسته شان شهید محمدرضا بسطام خوانی بود . یک گروه را هم خود حاج عبدالله نوریان برداشت و آورد .
حاج عبدالله ، آنجا آموزش عملی هم می داد . منطقه گیلان غرب از نظر جغرافیایی ، یک منطقه ی گرمسیری هست . در تابستان هم منطقه سرسبزی بود . مین tx50 هم سبز رنگ هست . به همین دلیل تشخیص مین tx50 در منطقه ی سرسبز گیلان غرب یک مقدار مشکل بود . علاوه بر این که این مین را با مین های دیگر تله کرده بودند . حاج عبدالله ، همین طور که داشت توضیح میداد و می گفت که اول سیم را قطع می کنید ، بعد ماسوره اش را باز میکنید ، بعد چاشنی مین را در می آورید تا خنثی بشود… ، یک دفعه صدای انفجار شنیدیم . حاج عبدالله نگران شد و گفت همین جا می نشینید و تکان نمی خورید . بعد خودش بلند شد و رفت به خط سر بزند . چند دقیقه ای گذشت و آمد دنبال ما و گفت بیایید دنبالم . ما هم کار را ول کردیم و آمدیم . از میدان که خارج شدیم ، دیدیم در همان خطی که شهید بسطام خوانی کار می کردند خبری شده . همان جا شهید بسطام خوانی روی مین رفته بود و از کمر به پایینش پودر شده بود .
حاج عبدالله می گفت روی سرش سربند من بود ، یک یا حسین گفت و تمام کرد . وقتی ما رسیدیم به محل شهادت شهید بسطام خانی ، دیدیم تکه های گوشت بدنش به اطراف پاشیده بود . من دستمالی که از جنس پارچه داشتم و در جیبم بود را درآوردم و این تکه گوشت ها را جمع کردم ، گره زدم و کنار برانکارد گذاشتم و برانکارد را آوردیم و به تعاون تحویل دادیم .
یک روز که داشتیم در همان منطقه ی گیلان غرب مسیری را می آمدیم ، یکی از راننده ها شهید محمدرضا دوقوز بود . در ماشین نشسته بودیم . من نگاهم به شهید دقوز افتاد . با خودم گفتم چشاش یک حالتی شده ، فکر کنم این هم رفتنی باشه . در میدان مین ، موقع پاکسازی مین منفجر شد و شهید دوقوز مجروح شده بود . من هنگام انفجار آنجا نبودم اما وقتی آمدم این طرف ، دیدم یکی از مجروح ها ایشان بودند . یکی دیگر هم آقای حیدری بود که به ترکش به پایش زده بود و پای ایشان هم قطع شده بود .
ترکش به پای شهید محمدرضا دوقوز خورده بود . من یادم هست که چکمه پایشان بود و پر از خون شده بود . ما نمی دانستیم که به قلبش هم ترکش خورده . فکر می کردیم بی هوش شده و افتاده است . اما بعدا فهمیدیم که به قلبش هم ترکش خورده بوده و داشت تمام می کرد . یادم هست که شهید علیرضا آقا صادقی هم آنجا بود و یک طرف برانکارد را گرفته بود . چهار پنج نفری برانکارد را گرفته بودیم تا از روی چند تپه عبور کنیم و ماشین را برداریم بیاوریم بالا .
ما راه افتادیم بیاییم سمت مقر . بچه ها پیکر شهدا را آورده بودند که به تعاون تحویل بدهند . ما هم با یک ماشین آمدیم و بعدا حاج عبدالله هم با یک ماشین دیگر آمد . شب رسیدیم به مقر . آن شب یک گردان را جمع و جور کرده بودند که سوار ماشین بشویم و به جنوب برویم برای شرکت در عملیات والفجر مقدماتی .
ما جلوتر از حاج عبدالله آمدیم . بچه های گردان ، تقریبا ده نفر می شدیم که آمدیم و فقط یک چادر زده بودیم . کنسرو و غذاهای آماده آورده بودیم چون هنوز کامل جا به جا نشده بودیم . عقبه ی تیپ در غرب کشور بود و باید بلند می شد به سمت جنوب می آمد که زمان بر بود .
آمدیم رسیدیم به منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی در جنوب . شب ها یادم هست می آمدیم جعبه مهماتی که بعد از عملیات والفجر در منطقه فتح المبین مانده بود را جمع می کردیم و می آوردیم آنجا و آتش می زدیم برای گرم کردن . چون وسیله گرم کن نداشتیم . با همان آتش کنسرو و چای و … هم گرم میکردیم .
بعد از آن یواش یواش بچه های گردان آمدند و شروع کردند به تزریق کردن بچه های بسیجی داوطلب …
خلاصه آمدیم و در جنوب مستقر شدیم . عملیات والفجر مقدماتی شروع شد اما ما شرکت نکردیم . یادم هست که فقط یک دسته از گردان تخریب رفته بودند و در سنگر مستقر شده بودند که اگر احیانا بچه ها ، جایی به مین یا چیزهای دیگر برخورد کردند ، اینها خنثی کنند .