من با آقای تاج آبادی شوخی می کردم و می گفتم این کتاب ها چیه که می خوانید ؟ وقتی که پیکر پسرم ، شهید مهدی ضیائی را آوردند یک ساک بزرگ پر از کتاب را هم برایمان آوردند . خیلی کتاب های آخرتی بود از آن کتاب های تند و تیز .
من یک روز به آقای تاج آبادی گفتم که گنجایش این بچه ها این نیست . بچه ها از 15 الی 16 سالگی به جبهه رفتند و ما آنها را فرستادیم و گفتیم راه امام حسین است. خدا پسر داده است که به راه امام حسین بروند. ما دنبال عدل علی بودیم. این کتاب ها را که دیدم گفتم آقای تاج آبادی این کتاب ها خیلی سنگین هستند و بچه ها ظرفیت این کتاب ها را ندارند . این ها خیلی پرواز کردند و به آسمان رفتند.
گفتم خودتان هم این کتاب ها را می خوانید. گفت : حاج خانم من دفعه ی بعدی بیایم شما با لنگه کفش دنبالم می کنید. گفتم : نه، من کوچیک شما هستم. شما پسر من هستید.
واقعاً دوستشان داشتم. شوخی می کردم. من همرزم های پسرم را دوست دارم.