زمانی که ما وارد گردان تخریب شدیم ، براساس شنیده ها تصور میکردیم وارد یک فضای معنوی میشویم . واقعا هم یک معنویت خاصی داشت.
خدارحمت کند شهید حاج عبدالله نوریان، یک علاقه ی خاصی به طلبه ها داشت. من زمان ورود به گردان تخریب ملبس نبودم، طلبه بودم ولی با لباس نبودم. من در مدرسه ی مرحوم آقای حاج میرزا عبدالکریم حق شناس درس خوانده بوم. شاید حاج عبدالله هم بعدا متوجه شده بود. کلا خودش هم یک آدم بسیار و به شدت معنوی بود، خیلی از ما استقبال کرد. استقبالش جوری بود که ما همیشه شرمنده اش می شدیم، خیلی تواضع داشتند و البته از آن طرف هم معنویت خودش را داشت. اما چون ایشان هم فرمانده ی ما بود، هم سنش از ما بالاتر بود و شش-هفت سالی از ما بزرگ تر بودند. یک احترامی خاصی برایشان قائل بودیم. یادم هست روزهای اولی که ما در گردان بودیم، بعد از یک مدت کوتاهی که آشنا شدیم حاج عبدالله بعضا جایی که می خواستند بروند ، می گفتند : آشیخ! می خواهیم فلان جا برویم، بیا با هم برویم. آشیخ، یک لقبی بود که به ما داده بود. ما هم با افتخار با حاج عبدالله می رفتیم.
حاج عبدالله معنویتش اینطور بود که مثلا وقتی حرکت می کردیم، اگر قبل از اذان صبح می خواستیم جایی برویم، زمانی که نمازمان را خوانده بودیم و آفتاب می خواست طلوع کند ، حاج عبدالله از ماشین پایین می آمدند… هیچ وقت من این صحنه ها را یادم نمی رود، در این چند سالی که ما در محضر ایشان در گردان تخریب بودیم این صحنه ها را خیلی از ایشان می دیدم و خیلی تکرار شد. در زمان طلوع آفتاب از ماشین پایین می آمدند و نگاه به طلوع خورشید می کرد و ذکر می گفت. همین چند ساعت پیش که من داشتم این خاطرات را برای پسرم تعریف می کردم، پسرم پرسید : ایشان این ها را از یک جایی درس گرفته؟ واقعیتش این بودکه نه . این یک چیزی بود که کار هر کسی نبود و من از کسی ندیده بودم . خود من که طلبه بودم شاید خیلی مقید به این کارها نبودم. ممکن بود جایش مناسب نبوده و یا اینکه موقعیتش را نداشتم. ولی ایشان خیلی به این مسائل دقت داشت. حالا زمان زیادی هم نمی برد. شاید سه-چهار دقیقه طول می کشید. ولی آن معنویتش برای ایشان تا مدت ها می ماند. همین کار را غروب هم می کرد. یک جایی در مسیر که می رفتیم به غروب آفتاب می خوردیم. زمانی که می خواست آفتاب غروب کند باز از ماشین پایین می آمد و می گفت: آشیخ! چند دقیقه پایین بیا. می آمدیم پایین و به غروب آفتاب نگاه می کرد و ذکر می گفت. حالا دیگر نمازهای اول وقت حاج عبدالله، آن قید وبندهایی که برای خودش داشت و بچه ها زیاد تعریف کردند بماند.
می خواهم این خاطره را در فاو که با حاج عبدالله بودیم،تعریف کنم.
حاج عبدالله آمد و من را صدا کرد. گفت آشیخ! می خواهیم با هم یک جایی برویم. برای کاری یا یک ماموریتی برویم. گفتم چی هست؟ چشم. گفت که : هواپیماهای عراقی که آمدند و بمباران کردند، دو تا راکت زدند. فکر کنم هواپیما از این توپولوف ها بودند که زیاد در فاو می آمدند. خیلی هم با طمانینه راه می رفتند که آدم تعجب می کرد. یعنی انگار نه انگار که ممکن است آن ها را بزنند ، ترسی هم نداشتند. خیلی آرام و آهسته رد می شدند. ظاهرا دو تا راکت با وزن سنگین انداخته بودند و در رمل هایی در فاو خورده بودند. در یک محلی که گل و آب و شل و… بود، افتاده بودند ولی عمل نکرده بودند. از فرمانده لشگر به حاجی گفته بودند که شما این ها را باید خنثی یا منفجر کنید. در آن موقعیت که نمی شد خنثی شان کنیم ولی بیشتر منظورشان به این بود که منفجرش کنیم. حاج عبدالله می گفت آشیخ! نمی خواهم کسی متوجه بشود. اگر می آیی بیا تا یواشکی ، دو تایی با هم برویم. گفتم آره، چرا نمیام؟
به چادر تدارکات رفتیم، یک متراژ زیادی فیتیله ی تندسوز و کندسوز گرفتیم، چند تا چاشنی گرفتیم. انبردست و وسایل و… گرفتیم . بچه های تدارکات مدام از حاج عبدالله می پرسدیند که اینها را برای چی می خواهید؟ حاج عبدالله می گفت بگذارید در ماشین و کاری نداشته باشید. ابزار را در عقب تویوتای حاجی گذاشتیم. دوتایی یک مسیری را رفتیم و به محلی که این داستان پیش آمده بود رسیدیم. آن جا را خلوت کرده بودند یک چند تا از بچه های بسیج را با فاصله ی دور گذاشته بودند. که مراقب باشند کسی آن جا نیاید. بعد که فهمیدند ما برای چه کاری میرویم، حاج عبدالله یک سری دستوراتی بهشان داد که مثلا تا فلان فاصله و از این قسمت جاده را خلوت کنید، کسی نیاید و…
ضمنا این جاده ای که ما رفته بودیم تا آن جا یک چیزی حدود صد متر – صدو پنجاه متر حاجی فاصله داشت . ماشین را آن جا روشن گذاشت. دو تا درها را باز گذاشت. زمانی که دیگه خلوت شد و بچه ها جاها را از شرق و غرب و شمال و جنوب خلوت کرده بودند. چون می خواست انفجار صورت بگیرد و خطرناک بود. درهای ماشین را باز گذاشته بود، ماشین هم روشن بود. و ما هم بالای سر این رفتیم و دیدیم دو تا راکد وحشتناک یکی این طرف و یکی آن طرف با فاصله ی کم زده . ما خب نمی توانستیم آن را خنثی کنیم. نه وقتش بود و اگر حاج عبدالله هم اصطلاحا وارد بود شاید صلاح بر این نبود. چون امکان خطرش زیاد بود و امکان منفجر شدنش زیاد بود . اینطوری سریع تر هم کار انجام می شد و مطمئن تر بود.
ما یک مقدار c4 هم با خودمان برده بودیم. چاشنی ها را در c4 گذاشتیم . فیتیله ها را بستیم و دور این ها را با چسب بستیم . نوبت به کبریت زدن رسید، می خواستیم فیتیله را روشن کنیم. هیچ وقت یادم نمی رود حاج عبدالله گفتند: آشیخ شما آنطرف برو. گفتم نه، من روشن می کنم. گفت نه! من بهت میگم شما آنطرف برو. خاتصه نگذاشتند من فیتیله را روشن کنم. حالا چرا این حرف را می زد؟ می خواست یک موقع اتفاقی برای من نیوفتد. نه اینکه منظورشان این بود که چون من فرمانده ام باید این کار را بکنم. قشنگ حس می کردم و می دانستم برای چه ایشان این را می گویند. شهید حاج عبدالله ملاحضه من را میکرد.
حاج عبدالله کبریت را زد و فیتیله را روشن کرد. گفتم حاجی من خیلی فاصله نمی گیرم می ایستم تا با برویم.گفتند باشه، کبریت را که زد و فیتیله روشن شد. قرار گذاشتیم که سریع به سمت ماشین بدویم. ما رفتیم و الحمدالله کار با موفقیت انجام شد. انفجار صورت گرفت. یک گودال خیلی عظیمی هم ایجاد شد و آن کار انجام شد. نمیدانید چقدر هم حاجی بابت همین مسئله شکرگزاری کرد. به خیر گذشت. حاج عبدالله خیلی مقید بود که در این کارهایی که انجام می دهد برای کسی اتفاقی نیفند. حاج عبدالله گاهی هم از فرماندهان دیگر گله می کرد و برای من می گفت . چون همه دیده و شنیده بودند حکم غیبت نداشت. شنیده بودیم که مثلا بچه ها ی فلان لشگر برای رزم شبانه رفتند و در رزم شبانه زخمی و مجروح شدند. بعضا شهید هم داشتیم. حاج عبدالله خیلی از این قضیه ناراحت بودند و می گفتند من نمی دانم چرا فلانی این کار را می کند. چرا مراقبت نمی کند که باعث می شود بچه ها در رزم شبانه زخمی بشوند و حتی شاید به شهادت برسند. حاج عبدالله بر روی نیروهایی که داشت خیلی حواسش جمع بود و به آن ها مقید بود.