ما در یک مقطعی ، به منطقه ی قصر شیرین رفتیم . منطقه ی باصفا و سرسبزی بود به نام چم امام حسن علیه السلام . رودخانه ای زلالی بود و درخت های لیمو و لیمو شیرین در اطراف رودخانه بود و خیلی باطراوت و زیبا و باصفا بود . ما برای امور آموزشی به آن جا رفته بودیم . یک تعداد چادر زدیم و در مجاورت رودخانه بودیم . یک بخش از ماموریت ما در آن مقطع ، بحث آموزش دیدن و یک بخش دیگر ، بحث تعیلم دادن و موضوعاتی از این دست بود .
خاطرم هست که یک روز ، زمانی که شهید حاج عبدالله نوریان به آن جا آمده بود ، من را صدا کرد و با هم در مجاورت رودخانه کمی قدم زدیم و صحبت کردیم .
همینطور که راه میرفتیم ، حاج عبدالله خم شد و چند عدد سنگ های کوچک ، به اندازه ی یک بند انگشت ، با شکل های مختلف و رنگ های متفاوت برداشت . این سنگ ها را کف دستش ریخت و دست دیگرش را بر روی گردن ما انداخته و گفت : برادر نسیمی ! این سنگ را می بینی که سفید است ؟ این سنگ را می بینی که رنگش کدر است و به سیاهی می زند ؟ این سنگ سفید به گناهان آلوده نشده و این رنگ سیاه ، گناهی است که انسان ها مرتکب می شوند . این زنگاری که روی قلب می نشیند ، قلب را مثل این سنگ ، سیاه و کدر میکند .
ما در عالم خودمان و در وادی خودمان بودیم و اصلا نمی فهمیدیم که حاج عبدالله چه می گوید .
سنگ ها را با رنگ های متفاوت می آورد و میخواست یک جوری به من بفهماند که میزان گناهی که تو شاید مرتکب بشوی باعث میشود قلبت مثل این سنگ زنگار بگیرد و سیاه شود . حاج عبدالله میگفت برای این که بخواهی این رنگ (سیاه) را به این رنگ (سفید) تغییر بدهی ، باید این کارها را انجام بدهی …
بعد هم شروع می کرد با بیان رسا و شیوای خودش ، خیلی هم با طمأنینه این موضوع را بیان می کرد . ما هم سرمان را پایین می انداختیم و به سخنان ایشان گوش میدادیم …