• امروز : شنبه, ۶ مرداد , ۱۴۰۳
اولین اعزام به جبهه ی کردستان

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج علی اکبر جعفری

  • کد خبر : 3356
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج علی اکبر جعفری

خدمت شما عرض کنم که علی اکبر جعفری هستم . اواخر جنگ اسممو  گذاشتن مقداد . یکی از شهدا به اسم شهید رسول فیروزبخت اسمم رو گذاشت مقداد و این اسم دیگه رو من موند . بچه ها من رو هم به اسم مقداد میشناسن و هم به اسم علی اکبر جعفری . اواخر سال ۱۳۶۲ […]

خدمت شما عرض کنم که علی اکبر جعفری هستم .

اواخر جنگ اسممو  گذاشتن مقداد . یکی از شهدا به اسم شهید رسول فیروزبخت اسمم رو گذاشت مقداد و این اسم دیگه رو من موند . بچه ها من رو هم به اسم مقداد میشناسن و هم به اسم علی اکبر جعفری .

اواخر سال ۱۳۶۲ ، ۱۵ ساله که شدم ، رفتم پادگان امام حسین (ع) ، دوره آموزشی دیدم . نذاشتم حتی یک روز هم  طول بکشه . چندین بار برای اعزام  رفته بودم اما چون قدّم یک مقدار کوچک بود و محاسن نداشتم اجازه اعزام ندادن . من خیلی گریه میکردم اما نمیذاشتن برم جبهه . حتی شناسنامه هم دستکاری کردم و هرکاری کردم که بذارن برم اما این ها دیگه زرنگ بازی مارو شناخته بودند ، تا اینکه ۱۵ سالم شد .

اعزام نیرو از سپاه شهرری بود و همه من رو میشناختند . رفتم پادگان من رو راه ندادند ، زمستون بود دم درب پادگان نشستم و گفتم من نمیرم خونمون تا راهم  بدید . پشت درب پادگان نشستم . خیلی توی پادگان بودن و خیلی ها هم رفتن . من موندم تا اینکه شب شد و گفتن بیا توو .

رفتیم داخل و گروهان مون رو مشخص کردند و صبح معرفی کردند به یه گروهان  که رفتیم و دوره های آموزشی دیدیم .  ۴۵ روز بعد اولین اعزاممون به کردستان بود ، اواخر۱۳۶۳ بود که بوکان هم آزاد شده بود .

دوره ها به این صورت بود که اعزامی ها را می بردند کردستان و سه ماه در کردستان می ماندند و بعد از اینکه سه ماه تمام شد میومدند و هرجا که می خواستند اعزام میشدند . بعضی بچه ها در کردستان می ماندن و ادامه میدادن چون تنوع خوبی داشت ولی منطقه جنوب شرایط خاص خودش رو داشت . خلاصه ما رفتیم کردستان .

نمایشنامه کوتاه خاطره (برادر داوود ! یک یا حسین دیگه بگی رسیدیم)

من بیشتر خاطراتم رو یادم رفته بود ولی الان نمی دانم چرا همش داره به ذهنم می آید.                                                    توی مسیر که داشتیم میرفتیم ، رفتیم بیجار و قبل از نماز صبح به بیجار رسیدیم ، خیلی هوا سرد بود . همگی میخوابیدیم توی فرش هایی که توی مسجد بود و فرش رو لول میکردیم تا گرم بشویم و بخوابیم . صبح شد ، نماز صبح رو هم خواندیم و حرکت کردیم و رفتیم ساختمون اعزام نیرو . توی ساختمون اعزام نیرو کارمون این بود که شب تا صبح پست میدادیم . شهر نا امن بود ، حتی محل اعزام نیرو هم امنیت نداشت . بوکان تازه آزاد شده بود و کوموله دموکرات همه جا رو نا امن کرده بودن .

شب ها باید نگهبانی میدادیم تا نزنن مردم رو بکشن . من خیلی شر بازی در می آوردم و می گفتم آقا من نمیتونم اینجا وایسم ، میخوام برم . برای اینکه یه حالی به ما بدن ، مارو فرستادن برای گشت و کمین ، پیش بچه های جندالله .

اون زمان بچه های بسیجی توی تهران گشت زنی میکردن . ماهم همین کار رو توی دهات های کردستان انجام می دادیم  و می نشستیم کمین میزدیم . به این صورت که مثلا اگر اطلاعاتی داشتند که امشب از اینجا دموکرات میاد رد بشه ، ما مینشستیم که بیان و درگیر بشیم . این داستان ادامه داشت تا اینکه طی کمتر از دوهفته انقدر شر بازی درآوردم برای این که ما رو بفرستن گردان جندالله بوکان تا بالاخره رفتم جندالله بوکان . اونجا به عنوان تک تیر انداز بودم و عکس هم ازش دارم .

عراق می دانست که می خواهیم عملیات داشته باشیم

ما آنجا کمین خوردیم،   شاید کسی از بچه ها خاطره ای از کمین خوردن تعریف نکرده باشد . یه روستایی بود به اسم آزاد که سمت سقز بود . ما داشتیم با گردان داشتیم می رفتیم ولی غافل از این که کوموله و دموکرات ، اونجا تامین داشتند . اونها بالای ارتفاعات بودند و ما هم پیاده میرفتیم . برف هم میومد . توی یکی از این روستا ها که می خواستیم بریم کمین خوردیم و دوتا شهید دادیم که یکیش شهید تیموری بود . این دو نفر رفته بودن بالای تپه ی بلند و اونجا با کولمه و دموکرات درگیر میشن ، همونجا شهید میشن و جنازه هاشون همون بالا میمونه . ما هم این پایین بودیم که مارو از اون بالا میزدند .

خاطرات کردستانم این بود.

کار گردان جندالله در کردستان این بود که روستاهایی که دموکرات یا کومله میخواستن بیان اونجا ، این ها قبلش می رفتن کمین میزدند توی روستا و کل بچه ها تو روستا پخش می شدند . این کار البته رعب و وحشت زیادی داره .مثلا ما شب می رفتیم خونه هایی که مشرف بود به روستا ، درب میزدیم و می رفتیم توی خونه ها و مهمون میشدیم . صاحب خونه ها به ما غذا میدادن و ما شب پست  میدادیم . می رفتیم بالای پشت بام و منتظر میشدیم که اگر کومله یا دموکراتی میاد ، شروع کنیم به درگیر شدن . معمولا به این شکل که مثلا وقتی کومله یا دموکرات به این روستا اومدن ، ما درگیر میشدیم باهاشون .

بعد از اینکه ۳ ماه تموم شد اومدم تهران و بلافاصله رفتم برای اعزام به جنوب .

پیام پوررازقی چهار شبانه روز پرستارم شد

 

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3356
  • نویسنده : حاج علی اکبر جعفری
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

20تیر
ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان
شیوه ی فرماندهی فرمانده گردان تخریب اینگونه بود

ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان

17تیر
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری
این خاطره ای بود که من در بدو ورودم از حاج عبدالله داشتم

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری

ثبت دیدگاه