معمولا رسم بود که بعد از عملیات ها ، قرار می گذاشتیم که وقتی برای مرخصی به تهران آمدیم ، برویم و به خانواده های شهدا سر بزنیم .
بعد از شهادت شهید سیامک معماز زاده هم همینطور شد . قرار گذاشتیم و در دو راهی دزاشیب جمع شدیم . من بودم و حاج عبدالله نوریان و بقیه بچه ها . رفتیم خانه شهید معمارزاده که سمت نیاوران بود . پذیرایی خیلی خوبی هم کردند . حتی یادم هست وقتی داشتیم می آمدیم ، پدر شهید معمارزاده ، یک عکس امام به صورت برجسته چاپ شده بود و از ایتالیا آورده بودند را به ما داد . وضع مالی خیلی خوبی داشتند .
در خانه شان که نشسته بودیم ، پدر شهید تعریف می کردند و از شهید معمار زاده برای ما صحبت میکردند . یادم هست به صحبتی از امام خمینی رحمه الله علیه راجع به اخلاق کاخ نشینی اشاره میکردند و می گفت الزماً همه این طور نیستند . ظاهرا امام خمینی فرموده بودند ما باید تلاش کنیم اخلاق کاخ نشینی را از ملت بزداییم .
پدر شهید معمار زاده از قول حاج آقای قرائتی میگفتند : کسانی بوده اند که به وعده ی خرید یک موتور هوندا از جبهه رفتن منصرف شدند اما آدم هایی هم بودند که با وعده های جذابی مثل کار خوب و امکانات خوب و ازدواج با مثلا دختر فلان آدم معروف هم حاضر نشدند به جبهه نروند .
خانواده ی شهید معمار زاده وضعیت مالی بسیار خوبی داشتند . اصلا نام معمارزاده ، نام با مسمایی هست . من با یکی از این بازاری های معروف که صحبت می کردم ، ایشان می گفت معمار زاده یکی از بساز بفروش های نامی شمال تهران هست .
پدر شهید معمار زاده در آن جلسه برای ما چند خاطره از شهید گفتند که من تا حدودی یادم هست . مثلا میگفتند : شهید معمار زاده بعد از آنکه دیپلم گرفت برای تحصیل به انگلستان رفت . در انگلستان ، شهید عباسی که بعدا وزیر شده بودند ، هم دوره ی این ها بودند . بعد از مراجعت به کشور ، شهید عباسی وزیر شده بود و به شهید معمارزاده گفته بود که اگر میخواهی ، بیا در هیئت دولت کاری به شما بدهیم چون دانش آموخته و تحصیل کرده هستید . اما شهید معمار زاده اینطور جواب داده بود که من برای خدا این کار را کردم و از خدا هم می خواهم اجر من را بدهد .
پدر شهید معمار زاده خاطره ی دیگری هم تعریف می کردند و می گفتند : من زمان شاه ، اینجا در خانه مان به مناسبت های مذهبی مراسم می گرفتم . شهید محلاتی می آمد صحبت می کرد ، شهید مطهری می آمد صحبت می کرد . خطیب های نامی می آمدند در مراسم های ما صحبت می کردند .
یک بار من به شهید معمار زاده گفتم بیا دم در بایست ، میهمان ها که می خواهند بیایند داخل ، از ایشان استقبال کن و خیر مقدم بگو . از طرفی امکان دارد مامور های شاه بیایند و مشکلی درست کنند ، دم درب بایست و حواست به جلسه هم باشد . اما سیامک برگشت گفت : میهمان ها مگر برای رضای خدا نیامده اند ؟ من چرا خوش آمد بگویم ؟ صاحب عزا کس دیگری است . من چه بگویم ؟
یعنی انقدر اعتقاد داشت که کار باید برای خدا انجام بشود . شهید معمار زاده یک همچین انسانی بود .
ما در گردان ایشان را خوب نمی شناختیم . البته چهره ایشان را دیده بودیم . لباس پوشیدن و سکناتش طوری بود که مشخص بود بچه بالاشهر است . وقتی برای مراسم صبحگاه می آمدیم ، یک کلاه عرقچین مشکی به سرش می گذاشت و می آمد . وقتی می رفتیم و می دویدیم ، اینطور شعار میداد : خمینی عشق است ، بر عشق خمینی صلوات .
از این لحن شعار دادن می فهمیدیم که این ادبیات بالاشهری هاست اما نمیدانستیم ایشان کیست و چه شخصیتی دارد . بعد از شهادتشان رفتیم خانه پدرشان و ایشان توضیح داد و فهمیدیم چه ویژگی هایی داشت.
تا آنجا که یادم هست فکر میکنم شهید سیامک معمارزاده در عملیات والفجر مقدماتی شهید شد .