از زمان آغاز جنگ در سوریه، پسرانم سیدمهدی و سیداسحاق خیلی اصرار داشتند که به سوریه بروند، اما من راضی نمیشدم؛ با توجه به اینکه همسرم به دلیل حضور در جنگ افغانستان، دچار موج گرفتگی شده بود و تا پایان عمرش درگیر عوارض ناشی از جنگ بود، این قضیه را با تمام وجود احساس کرده بودم.
به آنها گفتم: اصلاً شما چه میدانید جنگ چی هست؟ پدرتان در افغانستان این همه جنگید الان اینطور شده؛ نمیخواهم دیگر برای شما اتفاقی بیفتد؛ تا اینکه در شب دوم محرم سال ۹۲ وقتی که من و همسرم میخواستیم برای عزاداری به حسینیه برویم، دیدم پسرانم برای رفتن به هیأت آماده نشدهاند و به ما گفتند: الان برای چه میخواهید به هیأت بروید؟!
من تعجب کردم و پرسیدم: شما چرا به هیأت نمیروید؟ گفتند: اگر شما امام حسین(ع) را دوست دارید، چرا عمه جان زینب (س) را دوست ندارید؟ خیلی ناراحت شدم و گفتم: این چه حرفی است که میزنید؟ پسرانم گفتند: کافرین میخواهند حرم حضرت زینب (س) را خراب کنند و عمه جان را دوباره به اسیری ببرند؛ شما ۵ پسر داری نمیخواهی پسرانت را برای دفاع از حرم بیبیجان بفرستی؟ در ضمن، شما که فرج آقا امام زمان (عج) را میخواهید، ما اگر پیشقدم نشویم آقا چگونه ظهور کنند؟ به نظرم الان نمیخواهد شما برای امام حسین(ع) گریه کنید. بروید به حال خودتان گریه کنید که نمیگذارید به سوریه برویم.
من از این حرفهای سیداسحاق و سیدمهدی خجالت کشیدم. آنها به من و پدرشان گفتند: اگر شما اجازه بدهید یا ندهید، ما میرویم. اما رفتن به سوریه با اجازه شما لذت دیگری دارد. همان شب من و همسرم اجازه دادیم که به سوریه بروند.
پسرانم در طول دو سال چند بار به سوریه اعزام شدند؛ سیداسحاق آرزوی شهادت داشت و همیشه از من میخواست برای شهادتش دعا کنم. او یک انگشتر داشت؛ یکبار به او گفتم: این انگشتر را عوض کن؛ در سن رشد هستی، یک وقت برای انگشتت تنگ میشود و خطرناک است. سیداسحاق گفت: مامان من به سن ۲۴ سالگی هم نمیرسم و مثل جدم امام حسین (ع) شهید میشوم و انگشت و انگشترم را میبَرَند.
همین طور هم شد. پیکر اسحاق بعد از شهادت به دست داعشیها افتاد و سر و دستها و پاهایش را قطع کرده بودند؛ وقتی بعد از یک سال پیکر او به ایران برگشت، فقط تن او را تحویل گرفتیم و با دیدن پیکرش یاد حرفش افتادم که میگفت من مثل جدم امام حسین (ع) شهید میشوم.