در تاریخ دیده اید که وقتی در منزل زباله خبر شهادت حضرت مُسلم(ع) رسید، خیلی ها برگشتند. تا آنجا حدود ۲۰۰ شتر، بارِ کاروان را حمل میکرد، امّا بنابر نقل ها فقط حدود سی و چند شتر وارد کربلا شد! اینها را دقیق بررسی کنیم تا ببینیم چه شده است. خیلی ها در منزل زباله رفتند. گروه گروه رفتند. قضیّه چه بود؟ این هایی که رفتند، دنبال این بودند که وقتی امام(ع) حکومت را در دست گرفت، به پول و ثروت برسند. این ها پیوند قلبی با حقّ نداشتند؛ لذا وقتی با خبر شهادت حضرت مُسلم(ع) مواجه شدند، از ادامۀ راه منصرف شدند و حقّ را تنها گذاشتند.
عدّۀ قلیلی که ماندند، همان ها بودند که حقّ، با قلبشان پیوند خورده بود؛ لذا وقتی شب عاشورا امام حسین(ع) خطبه خواند، فرمود: من اصحابی باوفاتر از شما سراغ ندارم. امام معصوم(ع) است و همۀ حرف هایش حساب شده است. حضرت همین طوری از یاران خود تعریف نمی کرد. اوّل فرمود: هرکس می خواهد، برود. بعد به آن هایی که مانده بودند و می دانستند راه خلاص شدن وجود ندارد، فرمود: من از شما، یار بهتری سراغ ندارم. اصحاب هم دانه دانه بلند شدند و اظهار وفاداری کردند؛ لذا در پایان حضرت به آن ها فرمود: فردا همۀ شما شهید می شوید. بعد جایگاه شان را در بهشت هم نشانشان داد. آیا این برایشان سخت یا تلخ بود؟!
در آن بین یک نوجوان بلند شد و گفت: یا عماه! آیا من هم جزو این شهدا هستم یا نه؟ امام حسین(ع) اوّل به او نگفت؛ شاید دلش نیامد که چیزی بگوید. از او یک سؤال کرد: «کَیفَ المَوتُ عِندَکَ؟» بگو ببینم مرگ در ذائقۀ جانت چگونه است؟ حضرت قاسم(ع) جواب داد: «أحلَی مِنَ العَسَلِ!» اگر حقّ با قلب پیوند خورده باشد، شیرین است و از عسل شیرین تر است. اینجا بود که حضرت این طور تعبیر کردند که عمو به قربانت برود! در این خیام دیگر مردی باقی نمی ماند.