• امروز : چهارشنبه, ۲۶ دی , ۱۴۰۳
آقا مهدی باکری کجاست ؟

آیا میشود آدمیزاد از شرّ خودبینی و هوای نفس آزاد شود؟

  • کد خبر : 5922
آیا میشود آدمیزاد از شرّ خودبینی و هوای نفس آزاد شود؟

    نریشن (صدای شهید مهدی باکری): مدت‌ها بود یک سؤال، روح و جانم را به خود مشغول کرده بود؛ از خودم می‌پرسیدم: آیا می‌شود آدمیزاد از شرّ خودبینی و بندگی هوای نفس آزاد شود؟ چقدر سخت است که انسان بتواند خود را از این بندها رها کند. در این فکرها غرق بودم که ناگهان […]

 

 

نریشن (صدای شهید مهدی باکری): مدت‌ها بود یک سؤال، روح و جانم را به خود مشغول کرده بود؛ از خودم می‌پرسیدم: آیا می‌شود آدمیزاد از شرّ خودبینی و بندگی هوای نفس آزاد شود؟ چقدر سخت است که انسان بتواند خود را از این بندها رها کند. در این فکرها غرق بودم که ناگهان صدای برادری آمد که در محوطه پادگان با صدای بلند فریاد میزد: “آقا مهدی باکری کجاست؟” به سمتش رفتم و گفتم: “بفرمایید، من مهدی باکری هستم.” نگاهی کرد و گفت: “با تو کار ندارم، مهدی باکری کیه؟” گفتم: “همین‌جا ایستاده‌ام، خودم مهدی باکری‌ام.” با لحن ناراحت گفت: “برادر باکری! یکی از فامیل‌هاتون پادگان را گذاشته روی سرش! می‌گوید: بچه‌ام را می‌خواهم… بچه‌ام را به من برگردانید.”

____________________________________

 

حاج مرتضی رنجبر (فرمانده گردان تخریب): ما در واحد تخریب، همیشه انتخاب‌هایمان را با دقت انجام می‌دادیم. هر کسی را به این واحد راه نمی‌دادیم. تخریب‌چی باید دلیر، باهوش و از جان گذشته باشد. یک روز وارد مقر شدم و دیدم یک پسر بچه کم سن و سال، شاید دوازده‌سیزده ساله، به جمع ما اضافه شده است. پرسیدم: “تو کی هستی؟ از کجا آمده‌ای؟” سرش را پایین انداخت و گفت: “اهل بروجردم.” هر چه بیشتر از او پرسیدم، پاسخ‌هایش مبهم بود. انگار چیزی را پنهان می‌کرد. چند روز بعد، حاجی نوری فرمانده‌ها را جمع کرد و گفت: “خواهرزاده آقای باکری گم شده. آخرین خبری که داریم این است که وارد یکی از گردان‌ها شده است. این عکس اوست. می‌شناسیدش؟” عکس را گرفتم. نگاه کردم. پسرک را شناختم. گفتم: “این بچه توی واحد ماست.”

این سه نفر آخرین امید صدام را نا امید کردند ...

____________________________________

نریشن: کمبود امکانات و مشکلات بی‌پایان از یک طرف و آشفتگی لشکر از طرف دیگر، صبر و حوصله‌ام را به چالش کشیده بود. اما وقتی دیدم آن بچه‌ خواهرزاده‌ی آقا مهدی است، تصمیم گرفتم او را نزد آقا مهدی ببرم.

____________________________________

حاج مرتضی رنجبر: موقع ناهار بود. ظرف غذا را گرفتم و رفتم بهش گفتم بویوروز . زد زیر گریه. به او گفتم: “می‌دانم که کی هستی. دیگر نمی‌توانی در واحد بمانی. باید برویم پیش آقا مهدی باکری.” چشمانش پر از التماس شد. گفت: “نه، تو را به خدا مرا پیش او نبرید. اگر بفهمد، مرا برمی‌گرداند.” اما تصمیمم را گرفته بودم. پسرک را سوار کردم و به مقر لشکر عاشورا بردم. وقتی رسیدیم، از دژبانی عبور کردیم و به چادر آقا مهدی باکری رسیدیم. رفتم خدمت ایشان و جریان را تعریف کردم.

____________________________________

نریشن (شهید باکری): آن روز، ذهنم خیلی درگیر بود. از یک طرف نگران این بچه بودم و از طرف دیگر آشفتگی اوضاع لشکر، تمام فکر و افکارم را متوجه خود کرده بود. وقتی فرمانده تخریب آمد و ماجرا را تعریف کرد، گمان کردم حتما او عامدانه چند روزی در تحویل دادن فامیل ما تاخیر کرده. گفتم: “شما تخریب‌چی‌ها اهل ماجراجویی هستید.” نمیخواستم با حرفم او را برنجانم. اما شاید حرفم سنگین بود و او بسیار رنجید.

____________________________________

 

حاج مرتضی رنجبر: آن جمله برایم سنگین تمام شد. حس کردم تمام زحمات و تلاش‌های ما زیر سؤال رفته است. سکوت کردم، اما درونم شعله‌ور بود. ماشین را روشن کردم و از مقر خارج شدم. وقتی به دژبانی رسیدم، دژبان مرا متوقف کرد و گفت: “نمی‌توانی بروی. آقا مهدی با شما کار دارد.” با ناراحتی گفتم: “من کاری با او ندارم. اگر کاری دارد، خودش پیش من بیاید.”

این همان رازیست که موحدین را به جهاد واداشته است

____________________________________

نریشن: باید کاری میکردم. شکستن دل رزمنده ی سپاه اسلام گناه کوچکی نیست. در تمام دنیا، فرمانده لشکر کسی است که اقتدار و دیسیپلین نظامی دارد. اما اینجا قواعدش فرق می‌کند. فرمانده لشکر در سپاه اسلام کسی است که بیشتر از همه برای بندگی خدا و مهار هوای نفس مجاهدت می‌کند.

____________________________________

حاج مرتضی رنجبر: آقا مهدی خودش آمد. چهره‌اش آرام‌تر شده بود. گفت: “یا مرا حلال می‌کنی، یا همین‌جا روی زمین می‌افتم. سرم را روی خاک می‌گذارم، پایت را روی صورتم می‌گذاری و می‌روی.” چشم‌هایم پر از اشک شد. گفتم: “آقا مهدی، چرا این‌طور می‌گویید؟ من از شما دلگیر نیستم.” او را در آغوش گرفتم. گفت: “بچه را با خودت ببر. هر جا که فکر می‌کنی بهتر است، نگهش دار. اما مراقبش باش.”

____________________________________

نریشن (پایانی): مهم نبود حق با چه کسی است. مهم این بود که خاطر رزمنده ای رنجیده نشود. مهم این بود که شیطان نباید پیروز شود.

از مادر آن سرباز مخلص امام زمان عج رضایت گرفتم .روزی که برای رضایت گرفتن رفته بودم فهمیدم : امتحان های خدا بی حکمت نیست …

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=5922
  • نویسنده : گروه تحقیقاتی خالدین
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

16دی
از بگو مگو با شهید مهدی باکری تا آغاز رفاقتی بی بدیل
شما تخریب چی ها دنبال ماجراجویی هستید

از بگو مگو با شهید مهدی باکری تا آغاز رفاقتی بی بدیل

06شهریور
سلام بر روح خدا، نجات دهنده ما از عصر حاضر

ثبت دیدگاه

با گروه تحقیقاتی خالدین همراه شوید

سلام!
من پژوهشگر فرهنگ ایثار و شهادت و تاریخ معاصر هستم...

هر روز از شهدای دفاع مقدس ، شهدای دفاع از حرم و شهدای امنیت و اقتدار، ببینید وبخوانید و بشنوید ...

کانال خالدین، یک آغاز برای شروع رفاقت با شهداست...

هر روز از شهدا ببینید و بخوانید و لذت ببرید

برنامه غذایی

رایگان

برای شما!

متشکرم!