ما چند روز قبل از شهادت شهید حاج عبدالله نوریان در ام الرصاص بودیم . می خواستیم با قایق به آن طرف آب برویم که شب نمی توانستیم برویم. شب این طرف آب در ماشین خوابیدیم . صبح که می خواستیم برویم کلید ماشین از جیبم افتاد و من متوجه نشدم.
حاج عبداله یک سری پیغام به من داد. که من ماشین را بردارم و بعد به ان طرف آب بروم و کارهایش را انجام دهم. سرش گرم بود و چیزهایی هم می خورد. آن آخرین دیدار من و ایشان بود. دو کلام حرف می زد و دوباره می خورد و می گفت این کارها را انجام بده. خداحافظی کردم که به سمت اسکله بیایم و به ان طرف آب بروم. عراقی ها یک دفعه شروع کردند به خمپاره فرانسوی زدن. مرتب می زدند و یک ترکش به سینه ام خورد و من افتادم و من را در قایق گذاشتند. همانجا بمباران شدید شد و حاج علی فضلی هم صورتش زخمی می شود.رر
یکی از بچه ها کنار من بود و به ایشان گفتم که به حاج عبداله بگو که چنین اتفاقی برای من افتاده است. من را به بیمارستان بردند یک لوله به من وصل کردند و من را در هلیکوپتر گذاشتند آن جا خیلی شلوغ بود و درب عقب هم باز بود و زخمی ها زیاد بود. یکی از زخمی ها حاج علی فضلی بود سرش را بسته بودند. خلاصه ما را به اصفهان بردند و جند روزی آن جا بودم . بعد که به تهران آمدم ، چند روزی گذشت و یکی از بچه ها را دیدم و پرسیدم از فلانی چه خبر؟ گفت : ایشان شهید شده است و دیروز هم تشییح جنازه اش بوده است. خیلی حالم گرفته شد.