در عملیات مسلم، تیپ سیدالشهدا تشکیل شد و در آن زمان، شهید علی موحد دانش بهعنوان فرمانده تیپ بودند. مدتی گذشت تا اینکه شهید موحد در جلسهای به من گفت: “یک نفر را بهعنوان مسئول تخریب لشگر ده سیدالشهدا معرفی کن.”
چند روزی گذشت، اما با وجود اینکه تعدادی از بچهها برای این مسئولیت بودند، به توانایی آنها برای انجام این مأموریت اطمینان نداشتیم. در این میان، نام حاج عبدالله نوریان مطرح شد. او قبلاً در گردان رزمی فعالیت میکرد و حدود یک ماه تا چهل روز بود که به مجموعه ما پیوسته بود. حاج عبدالله علاقه زیادی داشت که با بچههای شناسایی همکاری کند یا در خطوط مقدم حضور داشته باشد. به همین دلیل، برای شناسایی محورها، مأموریتهایی به او سپرده میشد تا انجام دهد.
در منطقه عملیاتی مسلم بن عقیل، میدانهای مین بسیار زیادی وجود داشت. کمتر از ۱۵۰۰ متر میدان مین نداشتیم، و در برخی مناطق مانند سمت سلمان پشته، عمق میدانهای مین به دو تا سه کیلومتر یا حتی ۳۵۰۰ متر میرسید. این میادین پر از مینهای جدید، از جمله مینهای (MK7)، بشکههای فوگاز، و سیمهای خاردار بودند که دشمن بهطور گسترده کار گذاشته بود. این شرایط کار را برای تخریب بسیار دشوار و خطرناک کرده بود.
منطقه سومار هم برای ما و هم برای عراق از اهمیت ویژهای برخوردار بود، چرا که این منطقه نزدیکترین نقطه به بغداد، پایتخت عراق، بود. فاصله هوایی آنجا تا بغداد فکر میکنم حدود ۹۰ تا ۹۱ کیلومتر بیشتر نبود. به همین دلیل، قبل از اینکه ما برای عملیات به این مناطق برویم، عراق نیروهای خود را مستقر کرده بود و تیمهای ویژهای با افراد باتجربه در آنجا قرار داده بود.
این میدان مین تحت نظارت کارشناسانی از پنج کشور، از جمله آمریکا، اسرائیل، فرانسه، انگلیس و شوروی سابق ایجاد شده بود. این کارشناسان با نظارت مستقیم خود، میدانهای مین را طراحی و اجرا کرده بودند.
حاج همت میگفت: “وقتی ساخت این میدان مین به پایان رسید، در روز آخر، این کارشناسان به دیدار صدام رفتند و مهمان او برای نهار بودند. در آن جلسه، صدام نگرانی خود را از احتمال عبور نیروهای ایرانی از این میدان مین ابراز کرد. یکی از کارشناسان آمریکایی در پاسخ به نگرانی صدام گفت: ‘قویترین ارتش دنیا، ارتش آمریکاست. حتی ارتش آمریکا هم نمیتواند از این میدان مین عبور کند.'”
این صحبتها برای اطمینان خاطر دادن به صدام بود، اما همین میدانهای بهظاهر غیرقابلعبور، توسط رزمندگان ایرانی فتح شد و توانایی و ایمان آنها را به رخ کشید.
شهید حاج عبدالله نوریان در منطقه تپه کهنه ریگ حضور داشت. ما با ماشین به دنبالش رفتیم. در راه برگشت، زمانی که میخواستیم به مقر تیپ ده برویم، یک خمپاره ۶۰ به کاپوت ماشین اصابت کرد. ترکشهای خمپاره از زیر به پاهای ما برخورد کرد و بدنمان را مثل آبکش پر از زخم کرد. خون جاری شد و لباسهایمان هم پاره شد.
ماشین همانجا ماند و مجبور شدیم دو نفره پیاده شویم. با همان وضعیت شروع به راه رفتن کردیم. خمپارهها هم پشت سر هم به زمین میخوردند و شرایط بسیار سختی بود. نمیدانستیم چطور باید ادامه دهیم؛ اینطور نمیشد که به جلسه برویم.
به جایی که تدارکات مستقر بود رفتیم، یک شلوار گرفتیم و دوش گرفتیم. اما متوجه شدیم که بعضی از زخمها خیلی خونریزی دارند و خونشان بند نمیآید. با هر سختیای که بود، زخمها را بستیم و سر و وضعمان را مرتب کردیم و با همان وضعیت به جلسه رفتیم.
خدا شهید علی موحد دانش را رحمت کند؛ در همان جلسه ایشان، شهید حاج عبدالله نوریان را بهعنوان مسئول تخریب معرفی کرد.
در دورانهای آخر، تقریباً همیشه با هم در ارتباط بودیم. برای هماهنگیها و مسائل مختلف، مرتب در کنار هم بودیم و همکاری میکردیم.
حاج عبدالله خیلی در چشم بچهها نبود و شاید اگر از بسیاری از بچههای تخریب بپرسید، ایشان را نشناسند. او کارهایش را بیشتر در خفا انجام میداد. البته خیلی از بچههای دیگر هم بودند که پیش از عملیات مسلم، در شیارها و تپهماهورها مکانی برای خلوت خودشان داشتند. آنجا نماز شب میخواندند و مناجات میکردند.
حالات عجیبی داشتند و نمیخواهم حرفهای تکراری بزنم. خود من هم نتوانستم حاج عبدالله را بهخوبی بشناسم، اما در کار رزمی و نظامی و همچنین تقوایی که از او دیدم، بسیار الگو بود. حاج عبدالله اهل غیبت کردن نبود و دائماً با وضو بود. تا جایی که من او را دیدم و با او در ارتباط بودم، همواره در کارهایش جدیت و اخلاص داشت.
وقتی میخواستم حاج عبدالله را معرفی کنم، ابتدا قبول نمیکردند. من میگفتم که کس دیگری نیست که بتواند این مسئولیت را بر عهده بگیرد. البته حاج عبدالله دو-سه نفر را خودش نام برد و پیشنهاد داد، اما به او گفتم: “آنها تازه آمدهاند و خیلی تجربه ندارند.”
حاج عبدالله خودشان هم دورههای کمی دیده بودند، اما استعداد و توانایی رشد بالایی داشتند. او چندین میدان مین را خنثی کرده بود و در میان نیروها، کسی مثل ایشان که حداقل دو معبر زده باشد، نداشتیم. شاید از نظر مدیریت توانایی داشت، اما کسی که میخواهد فرمانده گردان تخریب بشود، باید خودش چهار تا مین خنثی کرده باشد، میدان دیده باشد و بداند که چطور باید با این موارد برخورد کند. این تجربهها ضروری بودند تا در آموزشها بتواند با مثالهای واقعی، نکات را منتقل کند.
در آن زمان، بیشتر آموزشها را خودمان انجام میدادیم. فرمانده گردان تخریب معمولاً خودش آموزشها را بر عهده میگرفت. بعدها یک تشکیلات آموزشی هم در گردان تخریب شکل گرفت.
من خیلی با حاج عبدالله صحبت کردم، اما او قبول نمیکرد. در نهایت، وقتی دید که کسی نیست که این کار را انجام دهد و برخی کارها زمین مانده است، و با توجه به روحیاتش که هر کاری را که زمین میماند، برمیداشت و انجام میداد، متقاعد شد و این مسئولیت را پذیرفت.
حاج عبدالله فردی خوشبرخورد بود و همیشه با همه با روی گشاده رفتار میکرد. در کار، بسیار محکم و جدی بود، اما این جدیت باعث نمیشد که برخورد خوبی با اطرافیان نداشته باشد.
وقتی حاج عبدالله را به آنجا آوردیم، برای مدتها هم نیرو و هم امکانات به او اختصاص دادیم تا گردانش کمی جا بیفتد. او مشغول انجام یک سری کارها بود و گردان ما، که مدتی قبل تشکیل شده بود، امکانات خوبی داشت و کاملاً جا افتاده بود.
شهید علی موحد دانش هم همکاری بسیاری با بچههای تخریب داشت. هرچه امکانات در توانش بود و نیاز بچهها را برطرف میکرد، بدون هیچ تردیدی در اختیار آنها میگذاشت. این همکاری و حمایتها نقش مهمی در پیشرفت و استحکام گردان تخریب داشت.