حاج سید حمید موسوی زاده آن قدر تمرین کرده بود که خودشکنی برایش آسان شده بود جلوی اکثر گردانها تو تیپ یه باغچه هست که معمولا سبزی توش میکارن شهدایی که در آتش میدان مین سوختند و قرآنی که نسوخت آن کسى که مرا آورده خودش هم مرا به عملیات مى برد شرکت در مراسم هفتم شهید غلامرضا زعفری پیش بینی بُحَیراء از نبوت حضرت محمد صل الله علیه و آله حاجی چند تا کار از من خواست که من نتوانستم انجام دهم
شهید همایون (مهدی) ضیائی دنبال مسائل عرفانی و سیر و سلوک و برنامه و ذکر بود و من هم از چیزهایی که در دوران طلبگی یاد گرفته بودم به ایشان انتقال می دادم . به ایشان می گفتم : نباید به بچه ها بگویی و آن ها بفهمند ! ایشان هم واقعاً رعایت می کرد […]
شهید مهدی ضیائی نسبت به بچه های گردان ، یک حس و حال و هوای دیگری داشت . میتوان گفت در فضای جنگ و جبهه ، از یک سنخ دیگری پرورش یافته بود . یک تعدادی از بچه ها را بین بچه ها داشتیم که اینها عمیق تر و تودار تر بودند و دنبال درک […]
یک شب برادر سلیمان آقائی ، من را از خواب بیدار کرد و گفت : یک صلوات بفرست . گفتم چرا صلوات بفرستم؟ هر کاری کرد صلوات نفرستادم! از روی لجبازی هم صلوات نفرستادم. بعداً برایم تعریف کرد و گفت آن شب بعد از تو ، رفتم شهید مهدی ضیائی را هم بیدار کردم و […]
به پسرم ، شهید همایون (مهدی) ضیائی ، گفتم دانشگاه برو و ثبت نام کن و دانشجوی اسلامی باش . همایون همیشه به خوابم می آید . یک بار که به خوابم آمد در خواب گفت : کلاً در زندگی هر کاری که می کنی بسم الله الرحمن الرحیم را فراموش نکن . این ذکر […]
آذرماه شصت و شش بود. پسرم شهید همایون (مهدی) ضیائی در آزمون دانشگاه برای رشته علوم قضائی دانشگاه قم امتحان داد . گفتم : این مملکت به شماها احتیاج دارد. شما ها آدم هایی هستید که متدین هستید . باید زنده باشید و خدمت کنید . گفت به من گفتند عملیات است و باید بروم […]
پسرم ، شهید مهدی ضیائی وارد گردان تخریب شد و آنجا به شهادت رسید . پسر بزرگم هم جانباز است و پایش روی مین رفته است . آن یکی هم هشت روز مانده بود در کوه و یخ زده بود و ایشان را بعد از هشت روز می آورند . قسمتشان این بود . من […]
در عملیات بیت المقدس قبل از شهادت شهید مهدی ضیائی ، ما در ارتفاعات ماووت بودیم . شهید اسدالله الله یاری و شهید ضیائی از بچه های کردان خودمون و شهید کلهر هم که فرماندار کرج بود و یکی دوتا از بچه های اطلاعات و بیسیم چی هم بودند . خلاصه پنج ، شش نفری […]
در زمان عملیات کربلای چهار و پنج ، شهید حاج سید محمد زینال حسینی فرمانده گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام بود . ایشان یک روز غروب آمد و ده نفر از تخریب چی ها از جمله رفیق من ، آقای اخلاص مند را جمع کرد . آقای محمد اخلاص مند که از بچه […]
قبل از عملیات کربلای ۴ ماموریت ما مشخص شده بود و بر مبنای ماموریتمان ما باید تمرین می کردیم . بیشتر کار انفجاری داشتیم . خاکریز می زدیم و درخت می زدیم و از این دست کارها انجام می دادیم . درخت را باید در مسیری می زدیم که روی آب راه ها بیوفتد تا […]
شهید همایون (مهدی) ضیائی قبل از کربلای یک به گردان آمد . شهید ضیائی یک بار خوابی که دیده بود را برای من تعریف میکرد و می گفت : حدود 15 الی 16 ساله بودم ، یک سال قبل از اینکه به جبهه بیایم ، مادرم خیاط بود و خیاطی می کرد و عکس و […]
یک موتور قدیمی داشتم که پسرم (شهید مهدی ضیائی) آن را برمی داشت و دنبال کارهایش می رفت. موتور گاهی اوقات خراب می شد . همان موقع که موتور خراب شد ، خدا من را می رساند و موتور را درست می کردم و می دادم به ایشان و کارش را انجام می داد. میخواهم […]
دخترم خیلی برادرش (شهید مهدی ضیائی) رادوست داشت و شدیداً بیتابی می کرد و ما هم خیلی ناراحت بودیم. دخترم بعد از شهادت پسرم (شهید مهدی ضیائی) پس از دو روز که از خاکسپاری میگذشت ، خواب خواب برادرش را میبینید که به ایشان می گوید: من را دیدید ؟ مادرم من را دید؟ دیدید […]
شهید حاج رسول فیروزبخت روحیه اش این طور بود که می گفت : چرا نماز شب می خوانید؟ چرا گریه می کنید؟ با این حرف ها سربه سر بچه ها می گذاشت! اما خودش از همه زودتر بلند می شد و نماز شب می خواند و می خوابید . صبح که بیدار می شد ، […]
در سال چند بار شب های جمعه برایش مراسم دارم . گاهی وقت ها یکدفعه بوی عطرش طبقه پایین را فرا می گیرد . پنجره ی کوچه را باز می کنم که ببینم بوی عطر از بیرون است که متوجه می شوم بوی عطر از داخل خانه است! می گویم همایون ! می دانم خودت […]
خانواده پدری پسرم یک مقدار آزاد فکر می کردند. عمه هایش کم حجاب بودند ولی نماز خوان بودند. یکی از اقوام با اشاره به من ، به دیگران می گفت: این می خواهد بالای مجلس برود و بگوید که من مادر شهید هستم ، برایم صلوات بفرستید . حرف مادر همسرم در مغزم خیلی دور […]
بعداً من یک نصیحت کردم و گفتم همایون جنگ ایران و عراق ، جنگ دو کشور مسلمان است. حالا شیعه بودنش را ما کنار می گذاریم. اما هر دو کشور راه حضرت محمد را می رویم. آنها مسلمان هستند و به تهدید سرانشان دارند با ما می جنگند ، من راضی نیستم که تو مین […]
بعضی از بچه ها می گفتند این که شما هفته ای یک شب صحبت می کنید برای ما کم است . یک مدت هفته ای دو شب در روزهای یکشنبه و دوشنبه صحبت می کردیم . بعداً آن را کم کردیم و هفته ای یک شب شد آن هم در چهارشنبه ها . البته هر […]
من با آقای تاج آبادی شوخی می کردم و می گفتم این کتاب ها چیه که می خوانید ؟ وقتی که پیکر پسرم ، شهید مهدی ضیائی را آوردند یک ساک بزرگ پر از کتاب را هم برایمان آوردند . خیلی کتاب های آخرتی بود از آن کتاب های تند و تیز . من یک […]
یک تیم سه نفره در بچه ها داشتیم که در یک رنج سنی قرار داشتند و بسیار معنوی و کاری بودند . شهید مهدی ضیائی و شهید حمیدرضا دادو و کسی که بعدا به شهادت رسید شهید سید مهدی تقوی . هر سه این عزیزان در یک فضا بودند ، هم جدی و هم معنوی […]