• امروز : سه شنبه, ۲۲ مهر , ۱۴۰۴
من و آن شیخ، دنبال قاتل رفتیم و در دم در، او را دستگیر کردیم

بشارت ادامه ی راه امام موسی صدر به شهید سیدحسن نصرالله

  • کد خبر : 6533
بشارت ادامه ی راه امام موسی صدر به شهید سیدحسن نصرالله

در سال ۱۹۷۷ میلادی (معادل ۱۳۵۶ شمسی)، من در نجف اشرف بودم. اگرچه در سال ۱۹۷۶ میلادی به نجف رفته بودم، اما این خواب را در سال ۱۹۷۷ دیدم. من همیشه عشق عمیقی به امام موسی صدر (ره) داشتم  عشقی که تا امروز هم در دلم زنده است. این علاقه، فراتر از یک احترام سیاسی […]

در سال ۱۹۷۷ میلادی (معادل ۱۳۵۶ شمسی)، من در نجف اشرف بودم.

اگرچه در سال ۱۹۷۶ میلادی به نجف رفته بودم، اما این خواب را در سال ۱۹۷۷ دیدم.

من همیشه عشق عمیقی به امام موسی صدر (ره) داشتم  عشقی که تا امروز هم در دلم زنده است. این علاقه، فراتر از یک احترام سیاسی یا مذهبی بود؛ گویی رابطه‌ای عجیب و معنوی میان من و ایشان بود.

در آن زمان، من جوان بودم  تنها ۱۵ سال سن داشتم  اما همیشه نگران سلامتی ایشان بودم. می‌ترسیدم که کسی او را بکشد یا ببرد، هرچند در آن لحظه به زندان‌هایی مانند لیبی فکر نمی‌کردم. امام موسی صدر در لبنان چند بار از مرگ نجات یافته بود  مثلاً وقتی به ماشینش حمله شد، اما شهید نشد. به همین دلیل، هر چند وقت یک‌بار، نگران می‌شدم و دل‌تنگی می‌کردم.

اما در آن شب، هیچ‌چیز در ذهنم نبود. اصلاً به ایشان فکر نمی‌کردم.  نزدیک به سحر، خوابی دیدم که تا امروز در ذهنم مانده است.  خوابی که هرگز فراموش‌ نشد. در آن خواب، دیدم که امام موسی صدر، مردم لبنان را به یک مراسم مردمی بزرگ دعوت کرده است. همان‌طور که معمول بود، هرگاه ایشان سخنرانی می‌کردند، ده‌ها هزار نفر گرد هم می‌آمدند.

دعوت‌نامه به مدرسه ما در نجف رسید که شرکت کنیم. در آن مدرسه، حدود ۶۰ نفر دانش‌آموز لبنانی بودند. اما تنها من و یک نفر دیگر  که یک شیخ بود و هنوز هم زنده است، به این دعوت «لبیک» گفتیم. ما دو نفر، به محل مراسم رفتیم.

محلی کاملاً سرزمینی و بیابانی بود  گویی در دل کویر. در آنجا، یک اتاق بزرگ و قدیمی وجود داشت. سنگ‌های آن بسیار کهن بود و رنگ‌های داخلش ترکیبی از سیاه و سبز بود. به ما گفته شد:

«امام حسین (ع) داخل اتاق است.»

ما وارد شدیم و دیدیم که ایشان در خواب، همان امام موسی صدر بود. روی زمین نشسته است، بدون عمامه، بدون عبا، بدون لباس روحانی، فقط با قمیصی ساده، مانند یک انسان عادی اما ظاهرش، بسیار فراتر از سن واقعی‌اش بود:

ریشش سفیدتر، چهره‌اش خسته، و چشمانش گویی از غم و خستگی می‌درخشید. نفس‌هایش سنگین بود و نشانه‌هایی از ناراحتی در چهره‌اش دیده می‌شد. ما نشستیم کنارش. فقط چند نفر دیگر هم در آنجا بودند. تعجب کردیم که مردم کجایند؟ چرا کسی برای دفاع از این سید حاضر نشده است؟

در دل‌مان این ترس افتاد که شاید کسی بخواهد او را بکشد. ناگهان، مردی قدبلند و با جثه‌ای قوی وارد شد و نزدیک ما نشست. من فوراً فکر کردم: «این می‌خواهد امام موسی را بکشد.» چند دقیقه بعد، اذان گفته شد.

امام موسی بلند شد و گفت: «بیایید با هم نماز جماعت بخوانیم.». آن مرد پرسید: «تو کیستی؟ عمامه نداری، لباس روحانی هم نداری!»

امام پاسخ داد: «من کسی نیستم. فقط می‌خواهم نماز جماعت بخوانیم.». در همان لحظه، دیدم که آن مرد شمشیری بیرون می‌آورد تا امام را بکشد.

من فریاد زدم: «آقا! توجه کنید! این می‌خواهد شما را بکشد!» و سریع، امام را از آن مرد دور کشیدم.

ما ایستادیم تا نماز جماعت را به امامت ایشان بخوانیم. اما در وسط نماز، صدایی بلند شد: «امام موسی کشته شد!»

نماز از هم پاشید. من و آن شیخ، دنبال قاتل رفتیم و در دم در، او را دستگیر کردیم. من دست راستش را گرفتم و او، با همان شمشیری که امام را کشته بود، به گردن من ضربه زد. من مقاومت کردم، اما چند دقیقه بعد، او دوباره کشته شد. سپس، ماشینی قدیمی آمد.  ماشینی که تابوتی در آن بود.

کسی گفت: «نمی‌دانی این کیست؟ این امام موسی صدر است که کشته شده. می‌خواهم بروم و او را دفن کنم.»

من آن‌قدر گریه کردم که از خواب بیدار شدم و هنوز هم در حال گریه بودم. این خواب، قبل از اذان فجر بود.

 

در مدرسه ما، شیخی عراقی بود  اهل عفان  که در مکاشفه و تعبیر خواب تبحر داشت و داستان‌های عجیبی از او شنیده می‌شد. پس از طلوع آفتاب، رفتم سراغش. در آن زمان، ۱۷ سال سن داشتم. گفتم: «حاج آقا، من خوابی دیدم که خیلی مرا نگران کرد. لطفاً برایم تعبیرش کنید.» گفت: «بگو.»

من گفتم  اما نگفتم «امام موسی»، بلکه گفتم: «یک روحانی که دوست دارم، دعوت کرده بود…»

ناگهان، او گفت: «آن کسی که در خواب دیدی، امام موسی صدر بود.». من گفتم: «بله، هست.» او گفت: «این آقا، روزی می‌آید که به‌صورت مظلومانه، تنها و بدون هیچ همراهی، کشته می‌شود. هیچ‌کس به او نمی‌رسد. بدنش را در جایی دور دست‌ دفن می‌کنند.  جایی که پیش از آن، معلوم نبوده است.»

من گفتم: «خب، ما در لبنان صحرا نداریم! اگر شهید شود، در میان یارانش دفن می‌شود، تشییع می‌شود!» او گفت: «نه. در تشییع جنازه‌اش، هیچ‌کس شرکت نخواهد کرد. پیش از آن هم، خبری از او نخواهد بود. به‌صورت مظلومانه دفن می‌شود.». من و آن شیخ، بسیار تعجب کردیم.

گفت: «می‌خواهید بقیه تعبیر خواب را هم بگویم؟». گفتم: «بله.». پرسید: «کسی که قاتل را کشت، تو بودم یا آن شیخ؟»گفتم: «نه، من بودم. شیخ در کشتن قاتل، نقش درستی نداشت.»

 

سپس گفت: «بقیه خواب این است که روزی خواهد آمد که شما جایگزین این آقا خواهید شد. شما به همان راهی که او رفت، ادامه خواهید داد.

اهدافی که او دنبال می‌کرد، از طریق شما محقق خواهد شد.»من گفتم: «قسمت دوم خواب، برای ما نگرانی‌برانگیز نیست.

اما درباره قسمت اول، دعا می‌کنیم که خداوند به ایشان طول عمر دهد.»

تقریباً یک سال پس از آن خواب، امام موسی صدر (ره) به لیبی رفت  و دیگر هیچ خبری از ایشان نشد.

السلام علیکم و رحمه‌الله

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=6533
  • نویسنده : شهید سید حسن نصرالله
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

08مهر
تلنگری که برای همه ما از آب گوارا، حیاتی تره
هرکس هنگام یاری رهبرش در خواب باشه، زیر لگد دشمن از خواب بیدار میشه...

تلنگری که برای همه ما از آب گوارا، حیاتی تره

ثبت دیدگاه