سال شصت و هفت ، روزهایی بود که عراق دفاع متحرک می کرد و به جلو می آمد ، ما داشتیم انبار زاغه را خالی می کردیم . شهید امیر یشلاقی هم بود . شهید حاج ناصر اربابیان (معاون گردان) گفت ما با موتور به جلو می رویم که از نیروهای عراقی خبر بگیریم . ناصر پشت موتور نشست و آقا مجتبی کوهی مقدم هم راننده موتور بود .
دو ساعت بعد دیدم که مجتبی کوهی مقدم سراسیمه از بالای تپه می آمد و دیدم که امیر را کشید کنار . امیر یشلاقی گفت : انگار ناصر گیر افتاده است ! بریم جلو ببینیم چه خبر است؟!
ما با یک ماشین به آن نزدیکی ها رفتیم و دیدیم که عراقی ها آمده اند جلو و نمیتوانیم جلو تر برویم و به دنبال حاج ناصر بگردیم . برگشتیم و قرار شد شب برویم . فردای آن روز یک نفر را لب جاده گذاشتیم تا خبر بگیرد که فکر کنم آقای خنده جام بود . به آقای خنده جام گفتیم شما اینجا باش و از ماشین هایی که میان و میرن خبر بگیر . ایشان گشته بود و موتور ما را دیده بود که یکی از بچه های اطلاعات سوار شده است . همان موتوری بود که حاج ناصر و آقا مجتبی کوهی مقدم رویش سوار بودند . خلاصه موتور را گرفته بود و به داخل آورد و گفت : این موتو مال ماست . ما اونجا فهمیدیم که عراقی ها هم عقب نشینی کرده بودند . بعد از آن ما به خط رفتیم و سنگر ها را گشتیم اما هر چه گشتیم جنازه حاج ناصر را ندیدیم . پیکر شهید حاج ناصر اربابیان سالها بعد در تفحص پیدا شد و برگشت .