روزی بر روی موتور بودیم . با تریل 125 از پادگان ابوذر داشتیم می رفتیم سرابگرم ، این را آنجا به من داد . فکر کنم مربوط به سال 1361 است که به یادگار نگه داشتم . انشااله یک روز بگیم این را با ما در قبر بگذارید. حاج عبدالله ما را فراموش نکند.
طی شد این عمر تو دانی به چه سان
پوچ و بس تند چنان باد دمان
همه تقصیر من است این که خودم می دانم
که نکردم فکری که تامل ننمودم
روزی،ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران
کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ حیات
همه گفتند کنون تا طفل است
بگذارید که باز ی بکند
بهره از عمر برد ،شادروانی بکند
من نپرسیدم ز چه رو نتوان خندیدن، بایدش نالیدن
هیچ کس هیچ نگفت،
زِ چه رو نتوان خندیدن
نوجوانی سپری گشت، به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا جوان است هنوز بگذارید خوش باشد و مست
بگذارید بهره از عمر برد ،کامروایی بکند
من ندانستم هیچ ، هیچ کس نیز نگفت
چه روزی باید رفت با کدامین توشه به سفر باید رفت
آن ها که نمی دانستند زندگی یعنی چه رهنمایم بودند
عمرشان طی شده بود بی خود و ارزش و کار
و مرا می گفتند که چو آن ها باشم
چو آن ها فکر خندیدن و فکر کشتن باشم
فکر تامین معاش فکر یک زندگی بی جنجال فکر همسر باشم فکر ثروت باشم
هیچ کس را هیچ نگفت زندگی کردن فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
زندگی داشتن همسر نیست قدرت عهد شباب می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف شد جوانی هیهات هیهات
روزها فکر من این است و همه دشب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از این بدنم
این شعر را هدیه می کنیم به روح همه ی شهدا بخصوص صاحب شعر و صاحب این دست خط حاج آقا عبداله نوریان عزیز. حاج آقا خیلی دوست داشت که ما راه هم قبل از این که آن در بسته بشود ما راهم وارد آن در بکند. من خودم نفهمیدم.
شب ها که بغل هم در چادر های 30 نفره می خوابیدیم ایشان دست ما را می گرفت و روی قبلش می گذاشت و می گفت گرمای قلب مرا حس کن و بدان که چقدر من به شما علاقه من هستم و چقدر دوستت دارم. خیلی روی ما مایه گذاشت که ما آدم بشیم و نشدیم. این شاید نشأت بگیرد از همان داستانی که خیلی به ما علاقه داشت.