پسرم ، شهید مهدی ضیائی وارد گردان تخریب شد و آنجا به شهادت رسید . پسر بزرگم هم جانباز است و پایش روی مین رفته است . آن یکی هم هشت روز مانده بود در کوه و یخ زده بود و ایشان را بعد از هشت روز می آورند . قسمتشان این بود .
من هرگز نگفتم که بروید یا نروید . هر وقت که می خواستند بروند بدرقه شان می کردم از زیر قرآن ردشان می کردم . پسر بزرگم طلبه بود و در مدرسه علمیه درس میخواند . برادرش هم که جانباز شد .
پدرم نیز خیلی تشویقشان می کرد . پدرم یک مبارز بود که همراه آیت الله کاشانی مبارزه می کردند . جزو حزب هایی بود که به طرفداری از آیت الله کاشانی با شاه مخالفت می کرد . وقتی انقلاب شد و امام آمد ، یکی از کسانی که پرورشگاه اشرف پهلوی را گرفت پدرم بود با چند نفر دیگر که از یک هیئت بودند.
در زمان شاه من می ترسیدم که فرزندانم راه های کج بروند . ما خودمان با بی حجابی مخالف بودیم . دوست داشتم که فرزندانم مسجدی و هیئتی باشند. من خودم بچه پامنار بازار هستم. اجدادمان هم در پامنار بودند. همین ها باعث شد که بچه ها در این راه قدم بردارند.
من شمال بودم که پسرم شهید همایون(مهدی) ضیائی رفت در پادگان مالک اشتر ثبت نام کرد و به شمال در باغ حاج آقا آمد که ما آن جا بودیم . گفت : من برای جبهه ثبت نام کردم و می خواهم بروم.
گفتم: تو هنوز دیپلمت را نگرفته ای ، صبر کن دیپلمت را بگیری و بعد بروی. قبول نکرد و گفت: من وظیفه دارم که الان بروم . گفتم: مسعود پایش مجروح شده است . اگر تو مجروح شوی چی؟ گفت: دلت شور من را نزد. درسم را می خوانم. 16 ساله بود . خدا چهار تا پسر به من داده و من از حضرت زهرا خجالت می کشم و بچه های من که از امام حسین و حضرت علی اکبر بالاتر نیستند.
ما خودمان را برای آنها می کشیم و حالا بگویم نرو به جبهه؟
به هیچ کدام نگفتم که نروید. فقط می گفتم که مواظب خودتان باشید. ما اینطوری بزرگ شده بودیم. کتاب هایش را با خودش می برد و درسش را می خواند و بالاخره دیپلمش را گرفت.