در سال چند بار شب های جمعه برایش مراسم دارم . گاهی وقت ها یکدفعه بوی عطرش طبقه پایین را فرا می گیرد . پنجره ی کوچه را باز می کنم که ببینم بوی عطر از بیرون است که متوجه می شوم بوی عطر از داخل خانه است!
می گویم همایون ! می دانم خودت آمدی…
آن موقع که شهید شده بود در خانه ی قدیمی مان گنجشکی هر روز می آمد در خانه و دور اتاق می چرخید . به پسرم مسعود گفتم این گنجشک سر فلان وقت می آید و دور اتاق می چرخد. دوربینش را آورد و عکس گرفت. اما عکس فرش افتاد و عکس گنجشک نیفتاد.
یک بار دو سال پیش شمال رفته بودیم . قبل از کرونا بود . من در باغ تنها بودم . غروب یک گنجشک به داخل آمد . این گنجشک چندین بار در اتاق دور زد درها و پنجره را باز کردم اما گنجشک نرفت. در آخر پسر دیگرم ، محمد آمد ، شب شده بود و محمد او را گرفت و به بیرون پروازش داد .
محمد گفت: مامان تو تنها بودی و این همایون بود که آمده بود تا تو نترسی. بچه ی آرام و دانایی بود . خیلی دلسوز بود . غیر از پسرهای دیگرم بود . هر کاری داشتم برایم انجام می داد. وقتی جنازه اش را داخل حیات گذاشتند . گفتم : خدایا بهترین شان را بردی.