شهید حاج عبدالله نوریان در یک بعدازظهر ، بچه ها را به خط کرد و یک لیستی را از جیبش بیرون آورد. ما فهمیدیم که خبری است . حاج عبدالله میخواست ما را به منطقه پنجوین بفرستد برای پاکسازی میدان مین و مین گذاری در منطقه . اسم یک تعدادی را خواند که اسم من هم در آن لیست بود. گفت: وسایلتان را جمع کنید و سوار ماشین شوید که به خط می روید و مسئولیت بچه ها با سید مرتضی است.
من تعجب کردم چون بچه های از من قدیمی تر هم بودند . حدود 12 نفر بودیم. پرسیدم حاجی ، فلانی هم هست . اجازه دهید ایشان مسئول باشد. گفت: کاری به این کارها نداشته باش!
حاج عبدالله هر تصمیمی که می گرفت دیگر نمی شد ایشان را از تصمیمش منصرف کنیم. من هم سوار ماشین شدم و رفتیم . در اطراف تپه های پنجوین بود . غروب شده بود و ما بچه ها را بین گردان ها تقسیم کردیم . من و شهید نباتی و شهید فراهانی و شهید مهین بابائی در یک تپه ی خیلی مهم ماندیم که عراق چندین بار پاتک زده بود که آن تپه را بگیرد که نتوانست.
جنازه های زیادی پایین تپه ریخته بود از جمله تعدادی از درجه دارهای عراقی . من با مسئول آن ها هماهنگ کردم که احتمال دارد عراقی ها بیایند و آن جنازه ها را ببرند. پس تصمیم گرفتیم که بیشتر فرمانده های شان را تله کنیم. یک طرفشان را در سمت راست مین والمری گذاشتیم و سیم تله را از شکمشان رد کردیم و روی پایه ی کنارشان گذاشتیم. چند تا از آن ها به این صورت تله کردیم.
ما آمدیم و فرمانده دسته گفت : شماها باید نگهبانی بدهید. من قبول نکردم و گفتم ما تخریب چی هستیم و کارمان چیز دیگری است ما برای نگهبانی نیامده ایم و کار دیگری را به ما محول کرده اند . زمانی که شماها خواب هستید ما مشغول کار هستیم . اگر کاری نبود ما شب ها استراحت می کردیم . که معمولا شب ها هم کار داشتیم .
چند بار ما برای کاشت مین ضد تانک که پایین تپه یک جاده بود که بسیار حساس و مهم بود و ما را با یک دسته راهی کردند که من و مهین بابائی و فراهانی و نباتی سه الی چهار تا مین ضد تانک بردیم با یک دسته رفتیم . این مین ها را در کناره ها و وسط جاده کار گذاشتیم که اگر قرار شد عراق پاتک انجام دهد بتوانیم از آنها تلفات بگیریم .
خلاصه قبول نکردم که ما نگهبانی بدهیم . یک شب آمد و گفت سید ، یکی دو نفر از بچه ها مریض شدند اگر می شود با ما همکاری کن چون یکی دو تا از سنگرهایمان خالی است . من گفتم فقط یک شب ایرادی ندارد .
قرار شد من و شهید نباتی در پاس اول و فراهانی و مهین بابائی در پاس دوم برویم . من با نباتی در پاس اول رفتیم و دیدم یکی از بچه ها دارد با کلنگ سنگر بغلی را گشاد می کند. یهو صدای انفجار ازسنگر امد. نمی دانم نارنجک بود یا اینکه خرج بود که منفجر شده بود و این بنده خدا فقط فریاد می زد که چشمم . ما هم رفتیم و این بنده خدا را کشیدیم بیرون و ما دو نفر سنگرها را پر کردیم . یکی را من ایستادم و یکی را شهید نباتی پر کرد.
منظورم این است که اشتباهاتی هم گاهی اتفاق میوفتاد که در خاطرات از این اشتباهات جنگ کمتر گفته می شود . امیدوارم که در مملکتمان دیگر جنگی اتفاق نیوفتد که بخواهیم از این تجربه ها استفاده کنیم . یکی از اتفاقات و اشتباهات همین بود که من بازگو کردم .
در همان جا که بودیم ما را صدا کردند و گفتند سید این جا یک شیبی دارد که بچه های کوموله از آن می آیند و ضربه می زنند و برمی گردند . من با شهید فراهانی 3 لی 4 ردیف مین والمری آنجا کاشتیم . شهید فراهانی خیلی شجاع بود . سیم تله را خیلی می کشید و حساسیت تله خیلی زیاد میشد که من گفتم خیلی این را حساس نکن .
اشتباهی که خود ما آن جا مرتکب شدیم این بود که علائم آگاهی رساندن به بچه های دیگر را کار نگذاشتیم . یکی از بچه های خود ما بعد از این جریان می خواست سر بزند که روی مین خودمان رفته بود. بعداً گفت : خوشبختانه چون زمین سرازیری بود من پایم به پین تله گیر کرد و زمین خوردم و به علت سرازیری زمین پایم به مین نخورد وگرنه شهید می شدم . زمین خوردنش باعث شده بود که فقط مجروح شود .
اشتباه سوم این بود که وقتی در شب به ما خبر دادند که یکی از بچه ها روی مین رفته است ما نمی توانستیم برویم . البته وقتی میدان مین را کاشتیم به شب خوردیم و باید سنگ چین می کردیم . شب به ما خبر دادند و ما فردا صبحش به همراه سه شهید رفتیم. یک راننده هم داشتیم. یک خمپاره به همان منطقه که مستقر بودیم خورد . یک خمپاره زد روی آن تپه و یک الی دو تا از بچه ها مجروح شدند. آمبولانسی که آمد بچه ها را ببرد آژیر کشید. صدای آژیر باعث شد که آن منطقه را شدیداً با خمپاره بزنند. به خاطر اشتباه آن راننده امبولانس بچه ها مجبور شدند تپه را خالی کنند . یکی از بچه محل های خودم هم آن جا شهید شد.