• امروز : دوشنبه, ۲۸ مهر , ۱۴۰۴

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج حسن محمد قریب

  • کد خبر : 6771
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج حسن محمد قریب

بسم‌الله الرحمن الرحیم من حسن محمد قریب هستم. اگرچه از ده سالگی همراه پدرم در مناطق جنگی حضور داشتم، اما ورود رسمی‌ام به جبهه از سال ۱۳۶۵ آغاز شد. اولین عملیاتی که در آن شرکت کردم، عملیات کربلای ۲ بود. در آن زمان، فرمانده گردان ما سردار حق بین بود که از شهدای استان گیلان […]

بسم‌الله الرحمن الرحیم

من حسن محمد قریب هستم. اگرچه از ده سالگی همراه پدرم در مناطق جنگی حضور داشتم، اما ورود رسمی‌ام به جبهه از سال ۱۳۶۵ آغاز شد. اولین عملیاتی که در آن شرکت کردم، عملیات کربلای ۲ بود. در آن زمان، فرمانده گردان ما سردار حق بین بود که از شهدای استان گیلان محسوب می‌شود.

در این عملیات، شهدای زیادی را تقدیم کردیم، اما در برخی محورها نیز موفق بودیم. من در لشکر قدس، در گردان میثم خدمت می‌کردم و فرمانده گردان، شهید حسن رضوان‌خواه بود که پس از شهادتش سردار حق بین ، جانشین او شده بود.

پس از اتمام دوره آموزشی، مستقیماً برای عملیات کربلای ۲ به جبهه اعزام شدیم. این عملیات بسیار سنگین بود؛ نیمی از همرزمانمان در آن به شهادت رسیدند. با این حال، هدف تعیین‌شده توسط فرماندهی  همان‌طور که سردار هامون محمدی، فرمانده گردان میثم در لشکر قدس، می‌فرمود  به دست آمد: «شهید زیاد دادیم، اما آنچه خواسته بودیم، به دست آوردیم.»

یکی از شهدایی که نزدیک‌ترین رابطه را با او داشتم، شهید حمیدرضا رنجکش بود. ایشان اهل لاهیجان، استان گیلان، و دو سال از من بزرگ‌تر بودند. من در آن زمان پانزده سال داشتم و فکر می‌کنم ایشان هفده یا هیجده ساله بودند. ما دوران خوبی را با هم سپری کردیم و رابطه‌ای عمیق و پر از شوق و عشق به شهادت داشتیم.

در جریان عملیات کربلای ۲، گردان ما به چند شیار تقسیم شد. ما در وسط یکی از این شیارها ماندیم. انفجارها آن‌قدر زیاد بود که مجبور بودیم روی خاک دراز بکشیم. در این شرایط، حمیدرضا با قرآنی که همراه داشت، توانست تا لبه میدان پیش برود. اما هنگامی که دستور حرکت صادر شد، دیدیم که از سر تا پا با گلوله‌های کالیبر بزرگ  احتمالاً از نوع دوشکا  سرخ‌شده است.

من در آن لحظه چاره‌ای نداشتم. دستور فرماندهی این بود که عقب‌نشینی کنیم، چرا که گردان ما  که از چهل نفر تشکیل شده بود و باید یکپارچه عمل کند و از سرپیچی خودداری نماید. در حالی که عقب می‌آمدم، یک چادر روی جسد حمیدرضا گذاشتم و گفتم: «امیر جان، من را ببخشید. من جوان بودم؛ پانزده یا شانزده سالم بیشتر نبود. تنها توانستم یک یا دو مجموعه به پام ببندم و یک شهید را بردارم. اما چون در میدان مین بود، نتوانستم برگردم و ایشان را همراهی کنم، چون احتمال شهادت دوباره وجود داشت.»

پس از بازگشت به پادگان، دستور اعزام به عملیات کربلای ۵ صادر شد. من بسیار اصرار داشتم که به جنوب اعزام شویم، چون در غرب خسته شده بودم. در آن زمان، سه تن از برادران ناتنی‌ام  از مجموع پنج برادر  در همان لشکر قدس خدمت می‌کردند. آن‌ها به من گفتند: «آقا، تو باید بروی و شهید بیاوری.» من هم که راه داشتم، باید می‌رفتم، اما خودم را به موقع به آن‌ها نرساندم. بعداً فهمیدم که شهید شده‌اند. رفتم دیدمشان.

یکی از آن‌ها، شهید ابراهیم کشاورز، از شهدای شاخص لاهیجان بود. از بدن ایشان، تنها بخشی از چشمانش را یافته بودیم که با ترکش آسیب دیده بود. به ناچار، جسد را تا نقطه‌ای حمل کردیم که هلیکوپتر بتواند آن را به اهواز منتقل کند. پس از آن، مرخصی گرفتیم.

امروز، هنگامی که وضعیت کنونی را می‌بینم، برایم حسرت‌آور است. همان‌طور که آقای صادق آهنگران، عزیزمان، می‌فرمودند: «سه گروه در این راه می‌سوزند: همسران، سروران و مادران شهدا؛ جانبازان بزرگوار و گران‌قدرمون؛ و بسیجی‌هایی که با اخلاص و مخلصیت در این جنگ حضور داشتند.»

از شهدای شاخص گیلان، شهید سردار قلی‌پور را به یاد می‌آورم. ایشان از سال‌های ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ در جبهه بودند و من از داستان‌هایشان آگاهی کمی دارم. ایشان فردی بسیار زرنگ، شجاع و بی‌نظیر بودند. یکی از خاطراتی که از ایشان شنیده‌ام، مربوط به لحظه‌ای است که ماسک گاز خود را برداشته و روی صورت یک بسیجی دیگر گذاشته بود. آن بسیجی به دلیل عدم دسترسی به ماسک، در معرض گازهای شیمیایی قرار می‌گرفت. سردار قلی‌پور با این کار، جان آن بسیجی را نجات داد، اما خودش به شهادت رسید.

در گیلان، شهدای بسیاری داریم که هر کدام داستان‌هایی از ایثار و فداکاری دارند. یکی دیگر از شهدایی که به یاد دارم، آرپی‌جی‌زنی اهل سومرسرای گیلان بود. ایشان به من گفته بود: «فقط عقبه من باش تا ما این آرپی‌جی را بزنیم و تو نسوزی.»

یک روز، در فاصله نزدیکی از ایشان بودم که آرپی‌جی را شلیک کرد. عقبه آتش، من را گرفت و من به دور پریدم. ایشان فکر کرد من شهید شده‌ام و فریاد زد: «آقا!» من جواب دادم: «نه، من از آن بادمجون شهید نمی‌شوم!» دوباره به کنارش رفتم. چون کمکش بودم، گفت: «تو برو آخر خط باش. وقتی بهت گفتم بیا، بیا؛ چون احتمال دارد یکی از ما زنده بماند. کسانی که کلاشنیکف دارند، باید در خط نگهبانی بمانند تا ایجاد مواضع دفاعی شود»

هنگامی که من به سمت عقب‌تر حرکت کردم، ایشان فریاد زد: «قریب! این یکی را بزن!» دو تیر دیگر شلیک کرد و گفت: «آرپی‌جی بیار!» وقتی آرپی‌جی را برایش آوردم، دیگر صدایی از او نمی‌آمد. فریاد زدم: «عباس! ای عباس!» (اسم ایشان عباس بود.) دیگر پاسخی نداد.

رفتم و دیدم یک گلوله مستقیم به پیشانی‌اش خورده و سرش پرته شده است. مجبور بودم جسدش را جابه‌جا کنم، اما وزن و قدش آن‌قدر زیاد بود که توانایی حملش را نداشتم. صدا زدم: «آقا، این شهید را بیاورید!» سپس از آن منطقه دور شدم.

در آن دوران، در جمعیت زیاد، عمیقاً به اسم‌ها توجه نمی‌کردیم. به من می‌گفتند «غریب» و من هم به دیگران با القاب یا نام‌های کوتاه صدا می‌زدم.

یکی دیگر از شهدایی که به یاد دارم، در عملیات «نسل ۴» شهید شد. ما در آن عملیات در بخش تخریب خدمت می‌کردیم. پس از باز کردن میدان مین، به همراه آقای بابازاده  اهل شهر لاهر، استان اصفهان  به خط مقدم رفتیم. در آنجا، شهید ابراهیم امام‌حسینی را دیدیم.

داستان ایشان این بود که چند نفر از عراقی‌ها، لباس بسیجی‌های شهیدشده را پوشیده بودند و از سمت راست خط مقدم، به ما تیراندازی می‌کردند. شهید ابراهیم‌زاده  که فکر می‌کرد این‌ها همرزمانش هستند  به سمت آن‌ها رفت و فریاد زد: «بسیجی‌ها! ماشین خودی است! خودی است!» هرچه جلوتر می‌رفت، بیشتر تیر می‌خورد، تا اینکه به شهادت رسید.

هنگامی که ما رسیدیم، سه یا چهار شهید دیگر هم در آن منطقه بودند. از جمله آن‌ها، شهید حکمتی بود که یکی از تخریب‌چیان خوب ما محسوب می‌شد. همچنین شهید عصمتی و شهید عاشوری  هر دو طلبه و روحانی  در این گروه بودند. شهید عصمت فردی بود که واقعاً سزاوار شهادت بود؛ چهره‌ای نورانی داشت و همیشه با ما بود.

پس از پایان عملیات، دستور می‌دادند که ما برگردیم، چون دیگر کار تخریبی برای ما باقی نمانده بود  مگر اینکه برای جمع‌آوری مین یا مأموریت‌های مشابه، دوباره فراخوانده شویم. فرمانده ما در آن زمان، حاج میثم رضوی یا سردار مشتاق بود که دستورات لازم را صادر می‌کردند.

هنگامی که ما سه شهید را از آن سوی خط آوردیم، من داشتم گریه می‌کردم، اما برای اینکه همرزمانم را ناراحت نکنم، خودم را کنترل کردم و گفتم: «گریه نکنیم. اگر بخواهیم گریه کنیم، بعداً در جایی که تنها باشیم، گریه کنیم.»

گردان ما در گیلان، علاوه بر وظایف نظامی، گروه تباشی و گروه سرود هم داشت. قرائت قرآن در واحد ما بسیار رواج داشت و واحدمان پر از معنویت بود. هرگز فراموش نمی‌کنم که یکی از فرماندهان ما گفته بود: «اگر می‌خواهی در این واحد باشی، باید اخلاص داشته باشی. اگر اخلاص نداشته باشی، نمی‌توانی اینجا بمانی. واحدهای دیگری هم هست که شاید اخلاص کمتری داشته باشند، اما اینجا چنین نیست.»

غذا در آن شرایط بسیار ساده و جزئی بود. یک‌بار تذکر دادم که چرا غذای بهتری تهیه نمی‌شود، اما جواب دادند: «اینجا اخلاص است.» حتی یادم می‌آید که در یکی از اتاق‌ها، فرمانده ما سیگار می‌کشید. من که بسیجی بودم (نه سرباز)، گفتم: «من در آموزش‌ها با سیاه‌کلی‌های گیلان بودم و سیگار ما آلوده شده بود.» اما یک‌دفعه خودم را جمع کردم. یکی از فرماندهان هم با نصیحت گفت: «از این طریق دیگر ادامه نده.» از آن روز به بعد، دیگر در این مسائل پیش نرفتم.

یکی دیگر از خاطراتم، مربوط به قله مریوان است. در آنجا، هفت نفر بیشتر نبودیم. یکی از همراهانم، آقای مدنی، به عنوان اطلاعات بود. ایشان یکی از چریک‌های اصلی اطلاعاتی بود که به عراق نفوذ می‌کرد، اما هرگز عراقی‌ای را نمی‌کشت؛ فقط اطلاعات جمع‌آوری می‌کرد و برمی‌گشت. من در آن زمان نگهبان مرزهای آن منطقه بودم.

در قله مریوان، به مدت سه ماه بدون نیروی کمکی ماندیم. هلیکوپترها فقط برای ما غذا می‌آوردند، اما عراقی‌ها آن‌ها را هدف قرار می‌دادند. ما در آن شرایط، از چهارده نفر اولیه، هفت نفر را در کمین‌ها از دست دادیم. هر بار که نوبت تعویض می‌شد، یا سرشان را می‌بریدند یا به شهادت می‌رساندند.

من دو شب اول را در کمین گذراندم و خبری نبود. اما دو شب بعد، هر دو نفری که جای من را گرفته بودند، سرشان بریده شده و در همان جا گذاشته شده بود. دیگر تحمل نداشتم. بدون اجازه فرمانده، از آنجا خارج شدم و تا سنندج رفتم. گفتم: «نمی‌شود که ما هفت نفر در آن منطقه بمانیم بدون پشتیبانی.»

در نهایت، مسئولان با ماشین، چهار یا شش نفر نیرو فرستادند و خط نگهداری شد. آن زمان، لشکر هنوز تشکیل نشده بود و ما در تیپ قائمی خدمت می‌کردیم.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=6771
  • راوی یا نویسنده : حاج حسن محمدقریب
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

ثبت دیدگاه