ما چند شب در طلائیه درگیر بودیم. هدف از حضور در طلائیه این بود که بتوانیم راه را از جاده “نشوه” عراق باز کنیم و از طریق این جاده به جزایر شمالی و جنوبی راه پیدا کنیم. هدف اصلی این بود که یک راه زمینی باز شود تا امکانات و تدارکات بتوانند بهراحتی رفتوآمد کنند. اما این هدف محقق نشد. در طی این یازده-دوازده شب درگیری، نتوانستیم موفقیتی در این زمینه کسب کنیم.
در نهایت، تصمیم گرفتیم برای ورود به داخل جزایر اقدام کنیم. روز اول، حاج همت جلوتر رفت و من با دو روز تأخیر به جزایر رسیدم. آن طرف آب، یک بنگاه تدارکاتی داشتیم. پرسیدم: “حاجی کجاست؟” گفتند که در اتاقکی در جلو مستقر شده است. چند کیلومتر راه بود که پیاده به سمت آن اتاقک رفتم.
وقتی وارد اتاقک شدم، دیدم حاجی در حال نماز خواندن است. اما حال و احوال حاجی کاملاً به هم ریخته بود. حاج همت، که همیشه بهعنوان یک فولاد مستحکم در جبههها شناخته میشد، اینبار بهشدت داغون و خمیده به نظر میرسید. آنجا بود که برای اولینبار خط خمیده حاجی را دیدم. طلائیه، که یکی از سختترین نقاط جبهه بود، واقعاً توانست این فولاد استوار را خم کند.
نمازش که تمام شد، سلام و علیک کردیم. در همان حین، چند گردان تازه به این دژ آمده و مستقر شده بودند. داخل جزایر، که سراسر نیزار، آب و باتلاق بود، نیروها در جادهای که اصطلاحاً به آن “پد نظامی” میگفتند، مستقر شده بودند.
ناگهان حدود ۴۰۰-۵۰۰ “پد نظامی” توسط هواپیماهای عراقی مورد حمله قرار گرفت. هواپیماهای مارال عراقی که همیشه به تعداد ۱۲ تا ۱۵ هواپیما برای بمباران میآمدند، اینبار هم بهطور کامل منطقه را بمباران کردند. نتیجه این حمله وحشتناک، تعداد زیادی شهید و مجروح بود. بسیاری از نیروها تکهپاره شده بودند.
روحشان شاد باد، اکبر زجاجی همان موقع رسید؛ کسی که دو روز بعد شهید شد. حاج همت در میان این صحنههای دلخراش، بالای سر یک شهید نشست؛ شهیدی که سر در بدن نداشت. حاج همت دستش را روی سینه شهید گذاشت و چیزی زیر لب زمزمه میکرد. وقتی اکبر رسید، حاج همت به او گفت: “چقدر خوبه آدم به این شکل به دیدن ارباب برود.” اکبر دو روز بعد شهید شد. همه فکر میکردند حاج همت از این موضوع خبر ندارد، اما او خبر داشت و به روی کسی نمیآورد.
از آنجا بلند شدیم و به سنگر مرکزی داخل جزایر رفتیم. همه فرماندهان در آن سنگر جمع بودند. همان شب، حاج همت به آقای مرتضی قربانی که هنوز هم در قید حیات هستند، گفت: “چند تا نیرو به خط ما بده، نیرو نداریم.” مرتضی قربانی پاسخ داد: “من هرچه نیرو داشتم، فرستادم. همه در سهراه و جاهای دیگر شهید شدند.”
درگیریها بسیار شدید بود. بچهها یا مجروح شده بودند یا به شهادت رسیده بودند، و آمبولانسها هم قادر به انتقال آنها نبودند. وضعیت بسیار بحرانی بود. بیشتر بچهها از تشنگی لهله میزدند. برخی از آنها که هنوز توان حرکت داشتند، به کنار آب میرفتند و از همان آبی که پر از گل و جنازه بود، برای خیس کردن لبهایشان استفاده میکردند.
حاج همت که دید اوضاع چقدر وخیم است، رفت و قمقمهها را پر از آب کرد و بازگشت. اما زمانی که آب رسید، دیگر همه شهید شده بودند. هیچکس باقی نمانده بود.
حاج همت به من گفت: “شما به انتهای خط برو.” به انتهای خط رفتم. آنجا شهید سعید مهتدی با تعدادی از نیروها مستقر بود. این نیروها چند شب پشت سر هم درگیر بودند و با نیروهای عراقی تبادل منطقه داشتند. در روز، عراق منطقه را میگرفت و دوباره شبهنگام، این نیروها منطقه را بازپس میگرفتند. این وضعیت مداوم ادامه داشت و شرایط هر لحظه سختتر میشد.
همینطور درگیریها ادامه داشت و نیروها منطقه را دستبهدست میکردند تا کار به یک جایی برسد. حاج همت به من گفت: “شما به کمک سعید برو، تا من عقب بروم و ۲۵ نیروی تازهنفس بگیرم و برگردم.”
ما به خط رفتیم و چند ساعتی گذشت. درگیریها کمکم فروکش کرد و تقریباً خط آرام شد. همه تعجب کرده بودند که چطور وضعیت اینقدر آرام شده است. من تا فردا صبح در خط ماندم و حتی شب هم خبری نشد.
فردای آن روز، حدود ساعت ۹ یا ۱۰ صبح، تصمیم گرفتم با همان موتوری که رفته بودم، به عقب برگردم. وقتی داشتم از سهراه عبور میکردم، جنازهای در سهراه دیدم. جنازهای بدون سر که شبیه حاج همت بود. اما اصلاً نمیتوانستم باور کنم که او باشد. به خودم میگفتم: “نه، داری اشتباه میکنی. این نمیتواند حاج همت باشد.”
گاز موتور را گرفتم و به سنگر قرارگاه رفتم. وقتی رسیدم، همه جلو آمدند و با ناراحتی گفتند: “حاج همت!” همان لحظه فهمیدم که جنازهای که در سهراه دیدم، واقعاً متعلق به حاج همت بود. صحنهای که هرگز نمیتوانستم فراموش کنم.