سال شصت و شش بود که برادرم ، شهید حاج رسول فیروزبخت در عملیات نصر چهار از ناحیه پا زخمی شده بود و راه رفتن برایش سخت بود . بیمارستان و جاهای مختلفی برای درمان می رفتیم . تا اینکه ما را به بنیاد جانبازان در خیابان بهبودی تهران معرفی کردند.
آن سال خیلی بد بود . ما کارها را انجام دادیم و بیمارستان معاینه کردند . همه کارها را انجام دادند و گفتند عمل پایش خیلی مشکل است و به ما معرفی می کنیم فلان بیمارستان و یک تاریخی را هم مشخص کردند .
گفتم تا این فاصله برویم و یک ناهار بخوریم که حاج رسول گفت : اول به مسجد برویم و نماز بخوانیم . سر خیابان بهبودی مسجد بود ، حاج رسول خیلی تاکید داشت که نماز را دقیق و سر وقت بخواند . نماز را خواندیم و به رستوران رفتیم . من سفارش هشت سیخ کوبیده و نوشابه و ماست دادم . حاج رسول خبر نداشت که من سفارش دادم . بنابراین وقتی غذا را آورد حاج رسول گفت : مگر از اتیوپی آمدیم که این همه غذا سفارش دادی؟ گفتم بخوریم دیگر . خیلی روی غذا خوردن حساس بود . حتی یک قاشق اضافه تر آقدری که سیرش میکرد نمی خورد . ما غذا را خوردیم و ایشان فقط یک سیخ خورد و سیر شد . به ما گفت : نوش جانتان اما گرسنگان اتیوپی این طوری غدا نمی خورند که شما می خورید .