• امروز : یکشنبه, ۱۰ تیر , ۱۴۰۳
تو حفظ جان خودت را کردی کافی است. لازم نیست حفظ جان مرا بکنی!

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت ششم)

  • کد خبر : 5610
من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت ششم)

مدیر نظام می گوید وضعیت شهر وخیم بود. مشروطه طلبان شهر را زیر آتش خود گرفته بودند. مأموریت من در جنوب شهر بود. فرمانده ما به ما پیشنهاد کرد که از بیراهه به مجاهدین ملحق شویم. من نپذیرفتم و خودم را کنارکشیدم. افراد من هم به این کار حاضر نشدند و حتی یکی از ایشان […]

مدیر نظام می گوید وضعیت شهر وخیم بود. مشروطه طلبان شهر را زیر آتش خود گرفته بودند. مأموریت من در جنوب شهر بود. فرمانده ما به ما پیشنهاد کرد که از بیراهه به مجاهدین ملحق شویم. من نپذیرفتم و خودم را کنارکشیدم. افراد من هم به این کار حاضر نشدند و حتی یکی از ایشان به نام علی شاه به من گفت اگر بگذاری او را هدف گلوله خواهم ساخت. یعنی فرمانده را. این را هم نپذیرفتم، ایشان را برداشتم و در زیر آتش دشمن به زحمت زیاد خود را به قزاقخانه رسانیدم.
پس از تقدیم راپرت های لازم به مافوق ها برای استراحت توی سربازخانه رفتم. تب شدیدی داشتم، کمی استراحت کردم. مرا خواستند ، بیرون رفتم و دیدم صاحب منصبان ارشد دور هم ایستانده اند و یکی از ایشان کاغذی در دست دارد. به من گفت: آقا (شهید حاج شیخ نوری) کاغذ فرستاد که وجودت لازم شده. زود برو. من گریه افتادم برای آنکه ابداً میل نداشتم در آن موقعیت حساس از سنگر به خدمت خانگی بروم. فرماندهان گفتند لابد وجودت لازم شده که آقا تو را خواسته. حتماً باید بروی. اطاعت کردم و رفتم و وارد خانه شدم. آقا توی ایوان خلوت ایستاده بود، هنوز نیامده بود. گفت: آقا بزرگ خان وجودت لازم شده، خدا هدایت کند حاج آقا علی اکبر و امیر بهادر را که مرا توی زحمت انداختند. آخر من مستحفظ میخواستم چه کنم؟!
هنوز نیامده دیدم که چه خوب شد آمدم، از طرف دولت بیست نفر تفنگچی سیلاخوری و ترک برای حفاظت خانه فرستانده بودند و چند روز بود که این ها بدون نظم و ترتیب خانه را شلوغ کرده بودند. فوراً تشکیلات صحیحی به کار بار ایشان دادم. استاد اکبر بنا را آوردیم و روی پشت بام بالاخانه را سنگر بندی کردیم و به کشیک پرداختیم. هنوز شاه به سفارت نرفته بود . فردایش نشسته بودیم که ناگهان از سمت گلوبندک به سوی ما تیراندازی شد و من هم فرمان شلیک دادم و چند تیر رد و بدل گردید. آقا تا صدای تیر را شنید یک مرتبه هر انسان از کتابچه بیرون آمد و فرمود : آقا بزرگ خان! آقا بزرگ خان! این کار را متوقف کن. در این خانه صدای تیر نباید بلند شود.
عرض کردم: آقا! دارند خانه را تیر باران می کنند. فرمود تیر باران که سهل است اگر بمب باران هم بکنند، دیگر از این خانه نباید صدای تیر شنیده شود، همین شد و همین. دیگر از آن خانه صدای تیر شنیده نشد. روز سوم اقامت من در خانه بود که شاه به سفارت رفت. به محض اینکه خبر آمد که شاه به سفارت رفته به دستور آقا، تفنگ چیان را خلع سلاح کرده مخفیانه از راه سرتون و مدرسه ایشان را مرخص کردم و به باغ شاه پیغام دادم بیائید تفنگ ها را ببرید. آمدند آن ها را بردند .
از آن روز در خانه فقط من ماندم و میرزا عبدالله واعظ و آقا حسین قمی و شیخ خیرالله و همین. آن روزها آقا مریض بود و ترچلو زیره می خورد.
روز چهارم پناهندگی شاه بود که آقا، آقا میرزا عبدالله و آقا حسین و شیخ خیر الله را صدا کرد و گفت: عزیزان من! این ها با من کار دارند نه با شما. این خانه مورد هجوم این ها خواهد شد از شما هم هیچ کاری ساخته نیست، من ابداً راضی نیستم که بیهوده جان شما به خطر بیفتد. بروید خانه های خودتان و دعا کنید.
ایشان هم پس از آه و ناله رفتند. من ماندم و آقا …… راستی یادم رفت بگویم دیروزش در اتاق بزرگ همه جمع بودیم و آقایان هر یک به عقل خودشان راه علاجی به آقا پیشنهاد می کردند و او جواب هائی می داد. یک مرتبه آقا رویش را به من کرد. لااله الاالله پنجاه سال است از آن روز گذشته اما مثل اینکه دیروز بود. آقا رویش را به من کرد و به اسم فرمود : آقا بزرگ خان! تو چه عقلت می رسد؟! من خودم را جمع و جور کردم و عرض کردم؛ آقا من دو چیز به عقلم می رسد. یکی اینکه در خانه ای پنهان شوید و بعد مخفیانه به عتبات بروید. آن جا در امن و امان خواهید بود و بسیارند کسانی که با جان و دل شما را در خانه شان منزل خواهند داد.
فرمود اینکه نشد! اگر من پایم را از این خانه بیرون بگذارم، اسلام رسوا خواهد شد. تازه مگر می گذارند؟! خوب دیگر چه؟ عرض کردم دوم اینکه مانند خیلی ها تشریف ببرید به سفارت. آقا تبسم کرد و فرمود شیخ خیرالله! برو ببین زیر منبر چیست؟ خیرالله رفت و از زیر منبر یک بغچه قلمکار آورد. فرمود بغچه را باز کن. کرد. چشم همه ما خیره شد. دیدیم یک بیرق خارجی است. خدا شاهد است من که مستحفظ خانه بودم اصلاً نفهمیدم این بیرق را کی آورد و کی آورد و از کجا آورد. دهان همه ما از تعجب باز ماند!
فرمود حالا دیدید؟ این را فرستانده اند که من بالای خانه ام بزنم و در امان باشم، اما رواست که من پس از هفتاد سال که محاسنم را برای اسلام سفید کرده ام حالا بیایم و بروم زیر بیرق کفر؟! بغچه را از همان راهی که آمده بود پس فرستاد!

جنگ اول ایران و روسیه و قرارداد گلستان

چی می گفتم ؟ بله ! می گفتم . من ماندم و آقا و دوسه نفر نوکر.
روز چهارم بود. روز رفتن شاه به سفارت. نزدیک نصف شب بود که دیدم در میزنند. وا کردیم دیدیم میرزا تقی خان آهی است. به آقا خبر دادیم. گفت بفرمایند تو. رفت و گفت میرزا تقی خان چه عجب یاد ما کردی؟! این وقت شب چرا؟! -گفت آقا کار واجبی بود از امام جمعه و امیر بهادر پیغامی دارم. گفت بفرمائید ببینم چه پیغامی داری ؟ گفت پیغام داده اند که ما در سفارت روس هستیم و در اینجا، مخلای طبع شما یک اتاق آماده کرده ایم. خواهش می کنیم برای حفظ جان شریفتان قدم زنجه فرمائید و بیائید اینجا! البته می دانید که در شرع مقدس حفظ جان از واجبات است؟!

حاج فضل الله فرمود میرزا تقی خان از قول من به امام جمعه بگو تو حفظ جان خودت را کردی کافی است. لازم نیست حفظ جان مرا بکنی!
آن شب هم گذشت، شب چهارم بود، فردا و یا پس فردایش درست یادم نیست روز پنجم یا ششم آقا مرا خواست. رفتم توی کتابخانه گفت : فرزند! تو جوانی، جوان رشیدی هم هستی. بیست و هفت-هشت ساله بودم. من حیفم می آید که تو بیخود کشته شوی، اینجا می مانی چه کنی . برو فرزند! از اینجا برو …
من قبلاً به این امر راضی نبودم. رفتم در اندرون، حاج میرزا هادی را صدا کردم گفتم آقا مرا جواب کرد، تکلیفم چیست؟
حاج میرزا هادی رفت و به خانم قضیه را گفت که یک مرتبه ضجه خانم ها بلند شد. نمی خواستند من بروم.
آقا از کتابخانه متوجه شد و حاج میرزا هادی را صدا زد و گفت این سر و صدا چیست؟ می خواهید جوان مردم را به کشتن بدهید؟
همه ساکت شدند و من رفتم توی کتابخانه زانوی آقا را همانطور که نشسته بود بوسیدم که مرخص شوم.
فرمود : فرزند! من خیلی خیالات برای تو داشتم. افسوس که دستم کوتاه شد. برو پسر جان برو تو را به خدا می سپارم.

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت هفتم)

مدیر نظام میگوید: یک ماه پیش رفتم قم و سر مقبره آقا به خاک افتادم و گفتم: آقا تو مرا آن روز به خدا سپردی و پنجاه سال است که با کمال عزت زندگی می کنم. روز قیامت هم باید شفیع من باشی! … در هر حال از خدمت آقا مرخص شدم و رفتم خودم را به نظمیه معرفی کردم … آخر من صاحب منصب ژاندارم نظمیه بودم. صاحب منصب قزاقخانه که نبودم ! پنج شش روزی گذشت. یک روز نشسته بودیم عصر بود، دیدیم هفتاد هشتاد نفر مجاهد آقا را در میانه گرفته و با درشگه او را آوردند نظمیه.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=5610
  • نویسنده : عباس شمس الدین کیا
  • منبع : کتاب شهید هرگز نمیمیرد

خاطرات مشابه

09تیر
من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت هفتم)
از دستگیری شیخ فضل الله تا بازجویی و استنطاق

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت هفتم)

08تیر
من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت پنجم)
08تیر
من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت چهارم)
درباره ی حاج شیخ فضل الله نوری نور الله مرقده

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت چهارم)

ثبت دیدگاه