برادرم ، شهید حاج رسول فیروزبخت چهار سال از من کوچکتر بود اما مرد بزرگی بود و مردانگی خاصی داشت. اخلاق و رفتارش روی متانت بود. با همه با احترام برخورد می کرد. خیلی رفتار خوبی داشت. بر خلاف جوان های آن دوره زمانه بود. کم حرف بود .
اوایل انقلاب راهپیمائی می کردیم و شب ها کوچه به کوچه می گشتیم و شعار می دادیم . برادرم چون کوچک بود ، وقتی ما در کوچه الله اکبر می گفتیم می ترسید . روی نرده های ایوان می ایستاد و الله و اکبر می گفت و سریع به داخل می رفت . خیلی کوچیک بود و از صدای همهمه می ترسید. بعدها که تعداد راهپیمائی زیاد شد و همه در کوچه ها و محله ها جمع می شدیم، برایش عادی شد. در اول دبیرستان خیلی از دوستان مدرسه اش برای جبهه ها ثبت نام کرده بودند. ایشان هم خیلی دوست داشت که به جبهه برود. در راهنمائی هم درگروه های انجمن اسلامی فعالیت زیادی داشت.
خیلی مخالف مجاهدین بود و همیشه در مدرسه با آنها درگیر می شد . شوهر خواهرم ، آقای احدی ، مسئول دفتر آموزشی در پادگان باهنر بودند. برادرم رسول ، در دبیرستان با ایشان صحبت کرد که من هم می خواهم دوره ی آموزشی ببینم و به جبهه بروم . شوهر خواهرم هم قبول کرد و با خانواده صحبت کردند . چون به هر حال وضع مملکت طوری بود که هر کسی در حد توانش هر کاری که می توانست انجام می داد تا بتوان از آب و خاک ایران دفاع کرد.
رسول به پادگان رفت و چند ماهی را آموزش دید. سال شصت و دو در دی یا بهمن ماه به جبهه ها اعزام شد و سال شصت و شش به شهادت رسید.