هر ساله عده ای از طایفه قریش براى تجارت به شام مي رفتند . شهر بصرى در آن زمان يكى از شهرهاى بزرگ شام و از مهم ترين مراكز تجارتى آن عصر بشمار ميرفت . در نزديكى اين شهر ، صومعه و كليسائى وجود داشت و مردى ديرنشين و ترسائى که گوشه گير بود به نام بحيرا در آن كليسا زندگى ميكرد . مسيحيان معتقد بودند كه كتاب ها و علومى كه نزد دانشمندان گذشته آنان بوده ، دست به دست و سينه به سينه به بحيراء منتقل گشته است .
كاروان قريش هر ساله از كنار صومعه ی بحيرا عبور ميكردند و گاهى در آنجا منزل ميكردند ولی هيچگاه بحيراء با آنان سخنى نگفته بود .
اما اين بار ، همين كه كاروان قريش در نزديكى صومعه او منزل كردند غذاى زيادى براى آنان تهيه كرده و از ايشان پذيرائى كرد . اين كار بحيراء به این جهت بود كه وقتی در صومعه خويش بود ، كاروان قريش را در حالی که رسول خدا صلى الله عليه در ميانشان بود ، ديده بود . همچنین مشاهده کرده بود که لكه ابرى در آن بيابان بالاى سر رسول خدا صلى الله عليه و آله سايه افكنده بود و همچنان آمد تا بالای درختى كه کاروان در زیر آن درخت ایستادند .
بحيرا كه این صحنه را ديد از صومعه خود بیرون آمد و کسی را نزد كاروانيان فرستاد و گفت كه من براى شما طعامى فراهم كرده ام و دوست دارم امروز تمامى شما ، خواه كوچك و بزرگ و آزاد و غلام ، و هرکس كه در كاروان است بر سر سفره من حاضر شويد .
يكى از كاروانيان گفت : اى بحيرا! بخدا امروز براى تو داستان تازه ای اتفاق افتاده است . زيرا تا کنون ، چندين بار ، ما از اينجا گذشته ايم ولی هيچگاه مانند امروز از ما پذيرائى نكرده اى !
بحيرا گفت : درست است ، اما از آنجا که شما ميهمانيد ، من دوست دارم امروز نسبت به شما اكرامى كرده باشم و از اين رو طعامى آماده كرده ام و ميل دارم تمامى شما از آن بخوريد !
قرشيان به سوى صومعه راهب به راه افتادند اما تنها رسول خدا صلى الله عليه و آله را بخاطر اينكه سنش از همه كمتر بود ، در زير همان درخت که اثاثيه خود را آنجا گذاشته بودند ، بجاى گذاردند .
همينكه افراد كاروان يكى پس از ديگرى به صومعه راهب درآمدند ، بحيرا نگاهى به چهره يكايك آنان كرد ولی آن اوصافى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در كتاب ها ديده بود در آنان مشاهده نكرد .
به همین جهت ، پرسيد : كسى از شما جا نمانده ؟ گفتند : اى بحيرا ! كسانى كه برای آمدن بر سر سفره تو شایستگی داشتند ، آمدند . تنها كودكى كه از نظر سن كوچكترين فرد از افراد كاروان است به جاى مانده . بحيرا گفت : اين كار را نكنيد او را نيز به اينجا بياوريد . مردى از قريش گفت : به لات و عزّى سوگند ، آيا براى ما مایه ی سرافكندگى است كه پسر عبدالله بن عبد المطلب در ميان ما باشد !؟ اين را گفت و سپس برخاست و حضرت را با خود به آن انجمن برد و در كنار خويش بنشاند . بحيرا به دقت ، به چهره آن حضرت خيره شد و يك يك اعضاء بدن او را كه اوصافش را در كتابها ديده بود از زير نظر خود گذرانيد .
ميهمانان راهب كه همان كاروانيان بودند غذا را خورده و سفره بر چيده شد و دسته دسته از دير خارج شدند . بحيرا كه در تمام اين احوال محو تماشاى محمد صلى الله عليه و آله و حركات او بود ، برخاست و به نزدش آمد و گفت : اى پسر ! تو را به لات و عزى سوگند ميدهم كه پرسش هاى مرا پاسخ گوئى . بحيرا در سوگندى كه بلات و عزى خورد ، منظورى نداشت جز اينكه ديده بود اهل كاروان به آنها سوگند مىخورند ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله كه نام لات و عزى را شنيد ، فرمود : مرا به لات و عزى سوگند مده ، زيرا چيزى در نظر من از آن دو مبغوضتر نيست ! بحيرا گفت : پس تو را بخدا سوگند میدهم كه آنچه را از تو ميپرسم پاسخ بدهى ! حضرت فرمود : هر چه می خواهى بپرس !
بحيرا از زندگى خصوصى آن حضرت و خواب و بيدارى و ساير امورات شخصى او سؤالاتى كرد و رسول خدا صلى الله عليه و آله يك به يك را پاسخ فرمود . راهب آنها را با اوصافى كه در كتابها راجع به آن حضرت ديده بود مطابق ميديد . سپس به پشت سر آن جناب نظر كرده و مهر نبوت را ميان دو كتف او چنانچه ميدانست مشاهده كرد .
سؤالات ديرنشين تمام شد . آنگاه رو به ابو طالب كرده و گفت : اين پسر چه نسبتى با تو دارد ؟ ابو طالب گفت : فرزندم مي باشد . بحيرا گفت : او فرزند تو نيست و نبايد پدرش زنده باشد . ابو طالب گفت : فرزند برادرم است . بحيرا گفت : پدرش چه شد ؟ ابو طالب گفت : هنگامى كه مادرش او را حامله بود ، پدرش از دنيا رفت . بحيرا گفت : راست گفتى ، اكنون اين برادرزاده ات را به شهر و ديار خود باز گردان و او را از یهودی ها محافظت كن . به خدا اگر آنچه من نسبت به اين فرزند ديدم و اطلاع دارم ، آنان نيز بدانند و اطلاع پيدا كنند ، به او آسيبى ميرسانند . بدان كه كار اين برادرزاده ات بزرگ شود . پس هر چه زودتر او را به ديار خويش باز گردان .
ابو طالب به واسطه سخنى كه از بحيرا شنيده بود ، پس از اينكه از كار تجارت خويش فارغ گشت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله را برداشت و به سرعت به شهر مكه بازگشت .
میگویند در همین سفر ، چند تن از اهل كتاب به نام هاى «زرير» و «تمّام» و «دريس» مانند بحيرا اوصاف نبوت را در او مشاهده كرده و در صدد آسيب رساندن به آن حضرت بر آمدند . بحيرا كه از جريان مطلع شد آنان را از ادامه سفر منع كرده و متذكر شد كه كسى اجازه دسترسى به او نخواهد داشت . چندان در اين باره به آنان گفت تا ايشان را منصرف ساخته و باز گرداند .
رسول خدا صلى الله عليه و آله ، از آن پس در شهر مكه زیست و خداى تعالى در تمام احوال او را از پليدي ها و عادات زشت زمان جاهليت حفظ فرمود . تا آنجا كه وقتی آن حضرت بزرگ شد ، در تمام قريش مردى خوش خلق تر و بردبار تر و راستگو تر و در حفظ امانت و مروت و حسب و رفاقت و دورى كردن از فحش و بدگوئى بهتر از آن حضرت نبود و مردم مكه به آن حضرت ، لقب امين دادند .