پیش از عملیات والفجر چهار، به قلاجه رفتم که مقر لشکر ۲۷ محمد رسولالله بود. مسئول پرسنلی لشکر، یکی از همدورهایهای سپاه برادرم بود که فکر میکنم سردار علائدینی بودند. در همان زمان تصمیم گرفتم به لشکر ۱۰ بروم. پدرم مخالفت کرد و گفت: «پسر، عملیات همینجاست، نرو.» اما من اصرار داشتم و گفتم: «نه، باید به آنجا بروم.»
دو روز مرا نگه داشتند و تلاش کردند متقاعد کنند بمانم، اما نتوانستند. علت این اصرار من، علاقه ام به شهید حاج عبدالله نوریان بود. دیدن حاج عبدالله، به معنای واقعی، آدم را به یاد خدا میانداخت. او مظهر ایمان واقعی بود و روایت داریم که وقتی مؤمن واقعی را ببینی، باید به یاد خدا بیفتی. حاج عبدالله چنین کسی بود. خدا رحمتش کند.
در عملیات خیبر، ناخواسته بار دیگر در لشکر ۲۷ ماندم و عملیات را در همان لشکر انجام دادم. فرمانده لشکر و معاونینش از همدورهایهای برادرم بودند. پس از پایان عملیات، وقتی به پادگان برگشتیم، تصمیم گرفتم دوباره به لشکر ۱۰ بازگردم. فرماندهان به برادرم گفتند: «چرا میخواهد برود؟ به او بگو بماند. میخواهیم مسئول دستهاش کنیم و دستهای به او بسپاریم.»
برادرم مرا کنار کشید و پرسید: «سعید، چرا اینجا نمیمانی؟» من پاسخ دادم: «اینجا خفه شدهام.» و برایش از حاج عبدالله تعریف کردم. گفتم: «من باید پیش حاج عبدالله بروم. نمیتوانم اینجا بمانم.»
نمیتوانم حالات و شخصیت حاج عبدالله را توصیف کنم، اما تأثیری که او بر من داشت، بسیار عمیق بود. البته همه فرماندهان جنگ، چه آنهایی که شهید شدند و چه آنهایی که زنده ماندند، انسانهای خدایی بودند. اما حاج عبدالله چیزی فراتر از معمول بود. وجودش برای من بهاندازهای مهم بود که نمیتوانستم جای دیگری باشم.
وقتی حاج عبدالله شهید شد، دیگر نتوانستم به لشکر ۱۰ برگردم و در لشکر ۲۷ ماندم. حتی شهید اربابیان و حاج محمد زینالحسینی چند بار مرا دیدند و پرسیدند: «چرا نمیآیی؟» آنها مرا نیروی قدیمی میدانستند و دلایل ماندنم را جویا میشدند. پاسخ میدادم: «به خدا از شما دلگیری ندارم، اما جای خالی حاج عبدالله را نمیتوانم تحمل کنم.»
حاج عبدالله برای ما مثل چراغ هدایت بود. مثل برخی هیئتها که مردم تنها به عشق یک شخصیت، بدون ارتباط مستقیم، به آنجا میروند، حاج عبدالله برای ما چنین بود. او چیزهای زیادی به ما یاد داد. یکی از اینها دائمالوضو بودن بود.
بعد از جنگ، وقتی به مدرسه برگشتم تا دبیرستان را تمام کنم، عادت داشتم بین ساعات درسی وضو بگیرم. این کار به هیچوجه نمایشی نبود، بلکه از تأثیری بود که حاج عبدالله بر من گذاشته بود. او این درس را به ما آموخت و تا امروز نیز بسیاری از آموختههای او در زندگی من نقش دارند.
حاج عبدالله در تمام امور نظامی و معنوی، رویکردی خاص و منحصر به فرد داشت. هر وقت که رزم شبانه برگزار میکردیم، نیمهشب بچهها را جمع میکرد و میگفت: «سه دقیقه وقت دارید، پوتینهاتون رو دربیارید و برید وضو بگیرید.» او همیشه تأکید داشت که رزم شبانه با وضو و طهارت انجام شود. محال بود کسی را بدون وضو و طهارت وارد میدان مین کند.
در روزهای پیش از عملیات، وقتی برای خنثیسازی مین میرفتیم، حاج عبدالله مراقب بود که بچهها با آمادگی معنوی وارد میدان شوند. او قبل از ورود به میدان مین، مینشست و به بچهها میگفت: «این مینها را ما خنثی نمیکنیم؛ کار، کار خداست.» اگر کسی وضو نداشت، میگفت همانجا تیمم کند. حتی در مواردی، بچهها با تیمم وارد میدان مین میشدند، چون برای او طهارت قلب و جسم اولویت داشت.
بدون اغراق، حاج عبدالله به درجهای از عرفانیت رسیده بود که گویی چشم دلش باز شده بود. یکی از دوستانمان، آقای حیاتی، میگفت که شاید حاج عبدالله صحنههایی از قیامت را میدید. این بینش و درک او از ماوراء، در رفتار و تصمیمگیریهایش آشکار بود.
آقای حیاتی تعریف میکرد که یک روز در سرپل ذهاب، حاج عبدالله به او گفت: «یک چادر خیمه کوچک و کمی خرما بردار و بیا با هم برویم.» او ما را به سمت چم امام حسن برد. از نظر نظامی، حاج عبدالله بسیار حرفهای و اطلاعاتی بود. حتی یک کلمه نمیگفت که کسی بفهمد چه مأموریتی در پیش دارد یا کجا میرود.
در بسیاری از مواقع، وقتی حاج عبدالله و آقای سمنانی برای مأموریتهای اطلاعات عملیات یا خنثیسازی میدان مین میرفتند، هیچکس متوجه نمیشد. او همه کارها را در کمال سکوت و حرفهای انجام میداد و رازدار بود. بچهها گاهی حتی تا آخرین لحظه هم نمیدانستند که حاج عبدالله برای چه مأموریتی و به کجا رفته است.
این ویژگیها، حاج عبدالله را به فرماندهای متفاوت و الهامبخش تبدیل کرده بود که نهتنها در میدان نبرد، بلکه در زندگی معنوی نیز الگویی بینظیر برای همه ما بود.
وقتی به آنجا رفتیم، گمان کردیم که حاج عبدالله مأموریتی مهم دارد که باید انجام شود. اما وقتی مستقر شدیم، دیدیم که حاج عبدالله تنها مشغول عبادت است. او به نماز ایستاده بود و چنان در عبادت غرق شده بود که رکوع نمازش نیم ساعت طول میکشید. این صحنهها را قبلاً تنها از کسانی مانند آیتالله نخودکی شنیده بودم که در رکوع، برف بر پشتش مینشست. اما اینجا، جلوی چشمانم، حاج عبدالله بود که اینگونه با خدا خلوت کرده بود.
او روز اول و دوم و حتی روزهای بعد، تنها نماز میخواند و در سجدههای طولانیاش، اشک میریخت. غذایش نیز فقط خرما بود. دیگران و من به وضوح میدیدیم که حاج عبدالله در حال تحلیل رفتن است. نگران او شدیم و با سید محمد زینالحسینی و چند نفر دیگر از بچهها مشورت کردیم. تصمیم گرفتیم که او را با اصرار به مشهد ببریم تا حال و هوایش عوض شود و آرامشی بگیرد.
این ویژگی حاج عبدالله را حتی خانوادهاش نیز تأیید میکردند. اخوی حاج عبدالله برای من تعریف کرد که وقتی حاج عبدالله مرخصی میگرفت و به تهران میآمد، رفتار او در خانه نیز خاص بود. بر سر سفره غذا، او همیشه با سه انگشت غذا میخورد. این سه انگشت حاج عبدالله رمزی داشت که برای ما روشن نبود. هرگاه میپرسیدند: «حاج عبدالله، چقدر تا عملیات مانده است؟» پاسخ میداد: «اینقدر.» و همان سه انگشت را نشان میداد.
او در حین غذا خوردن آرام و با معنویت خاصی اشک میریخت. وقتی دلیل این حال را میپرسیدند، میگفت: «من همهچیز را میبینم.» این جمله حاج عبدالله برای من و دیگرانی که او را از نزدیک میشناختند، معنای خاصی داشت. بدون اغراق، به این یقین رسیده بودم که حاج عبدالله به مقامی از عرفان و معنویت دست یافته بود که کمتر کسی میتوانست به آن نزدیک شود.
حاج عبدالله، در معنای واقعی کلمه، بنده خدا بود. اعمال و رفتار او، چه در میدان جنگ و چه در خلوت خود، گواهی بر این حقیقت بود. او به درجهای از بندگی رسیده بود که دیدنش، انسان را به یاد خدا میانداخت. خدا رحمتش کند و روحش را در عالیترین مراتب قرب الهی قرار دهد.