شهید هادی مهین بابایی از بچه های محجوب ، آرام و خیلی خوب گردان تخریب بود . خیلی روی موهایش حساس بود . ما بچه ی شر و شلوغی بودیم و یک روز دست و پای این بنده خدا را گرفتیم و نصف موهای سرش را که زدیم ، گفتیم ماشین اصلاح خراب شد.
گفتیم نفت بیار تا ماشین اصلاح را بشوییم شاید درست شود . ایشان هم رفت یک فانوس با خود آورد نفتش را خالی کرد روی دسته ی ریش تراش و التماس کرد که بقیه اش را هم برایش بزنیم. خلاصه سرش نفتی شد و آن روز برای خودش داستانی بود.
شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان) متوجه شد که ما چنین کاری کردیم ، عصبانی شد و گفت از این کارها نکنید. ما هم گفتیم دستگاه خراب شد و گرنه ما هدفی نداشتیم .
با مکافات موهایش را زدیم ، اما برای اینکه از دل ایشان بیرون بیاوریم ، یک روزی که من و آقای مجتبی صومی و رسول فلاح در باغ پدر برادر رسول فلاح جمع شده بودیم از دلش درآوردیم و با هم تفریح و بازی کردیم. جوجه خوردیم و از دلش درآمد . خدا رحمتش کند. انشاله که از دستمان راضی باشد.