بعد از عملیات فکه قرار شد برای مین گذاری یگ گروه به فاو برود. حدود 20 نفر بودیم که هفت تن آل صفا آن جا شهید شدند.
آن زمان حاج عبدالله تازه شهید شده بود و سید محمد زینال حسینی فرمانده بود . شهید سید محمد به من گفت شما هم با بچه ها برو.. من هم با بچه ها به فاو رفتم.
در فاو شهید نباتی، شهید مجید رضائی ، شهید احدی، شهید ملازمی ، شهید میرزازاده ، شهید زند و شهید مسیبی شهید شدند .
شهید نباتی را بچه شلوغی می دانستند که فقط به امور واجب اکتفا می کرد و اهل مستحبات نبود. اما در باطن چنین نبود ، فقط نشان نمی داد. شهید سید محمد به من می گفت که این ها را آرام کن . من می گفتم: نمازشان را که می خوانند و در عملیات ها هم که بهتر از همه هستند ، اگر این چند تا از گردان بروند چه کسی عملیات سنگین در کار تخریب انجام می دهد؟
یکی از آن بچه های شلوغ ، شهید مجید رضایی بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود . شهید تابش خودش در مسخره کردن و تیکه انداختن برای خودش یَلی بود و همه را دست می انداخت اما شهید مجید رضایی او را هم دست می انداخت .
شهید مجید رضایی اولین باری که من را دید در مقری خارج از گردان بودیم . مجید رضایی به حاج ابراهیم قاسمی گفت : می خواهم حاج آقا را دست بندازم . حاج قاسمی جلویش را گرفته بود و نگذاشت که من را دست بیاندازد . اولین برخوردمان با مجید رضایی این بود.
همه بچه ها معرکه های شهید مجید رضایی را دوست داشتند و در مجلسش می نشستند و لذت می بردند . شاید اگر بلیط می فروخت ، همه پول می دادند و بلیطش را می خریدند. کارهای عجیب و غریب هم می کرد که با شرعیت هم سازگار نبود و من نمی توانم تعریف کنم. مثلا اهل نماز جماعت نبود و می گفت: من نماز جماعت نمی خوانم .
به من می گفت: آخوندها را کلاً قبول ندارم . در سخنرانی ها و دعا و کمیل شرکت نمی کرد. یک نماز جنگی می خواند و از حسینیه بیرون می زد. درگردان تخریب همچنین کسانی به ندرت پیدا می شدند .
سیگار ممنوع بود ولی ایشان می کشید. یکی از فرماندهان گردان به ایشان گفته بود سیگار نکشید و ایشان هم پشت سرش ناسزا می گفت، اما خیلی خیلی شجاع بود.
در عملیات فاو که بودیم ، ما آن طرف خاکریز نمی رفتیم و همین طرف می ماندیم ، اما ایشان شب ها برای مین گذاری می رفت و مین های m19 را مُسَلَح می کرد . شبی که فرمانده گردان زهیر شهید شد ، مجید رضایی به ایشان گفت : آتیش امشب سنگین است ، بهتر است که نرویم . فرمانده گردان زهیر هم به شهید مجید رضایی جواب داده بود که اگر مشکلی است من هم با شما می آیم. شهید مجید رضایی از این پاسخ خیلی ناراحت شده بود و پشت سرش شروع کرد به فحاشی و میگفت : فکر می کند من از مردن می ترسم! شجاعتش را به رخ من می کشد! خلاصه همچنین روحیه ای داشت.
مین های نوزده روی هم چهارده کیلو می شد ، خیلی سنگین بودند . بچه ها دو نفری مین ها را با هم می گرفتند. ان طرف گاهی وقت ها لجن و آب بود و تا زانو و یا تا سینه در آب و لجن می رفتند. منور هم که می آمد خیز می زدند و سر و صورت شان در گل و لجن فرو می رفت . وقتی که می آمدند ، اول سر و صورتشان را باید آب می زدیم و بعد یک آب میوه ای به آن ها می دادیم.
به مجید رضایی گفتم مجید بیا این آب میوه را بخور . ایشان گفت : حاج آقا اول سجده شکر میکنم و بعد آب میوه می خورم. سجده شکر را رفت و بعد گفت: حالا آب میوه می خورم.
حدود بیست روزی آن جا بودیم تا اینکه زمان شهادتشان فرا رسید . روزهای آخر حال و هوای شهید مجید رضایی عوض شده بود و با ما هم زیاد می چرخید .
من و حاج قاسمی و مجید و چند تا از بچه های دیگر در اتاق می نشستیم و ایشان هم معرکه می گرفت ، اما حالش تغییر کرده بود . در آن جا دو تیپ داشتیم . یک تیپ از بچه ها که برایشان برنامه های معرفتی داشتیم و آن جا مناجات شعبانیه را برای دوستان شرح می کردیم . این جلسات را عصرها برگزار میکردیم .
یک روز مجید رضایی خیلی آرام و جدی آمد و گفت : حاج آقا ! من یک خواهشی دارم . فکر کردم می خواهد دستم بیاندازد . گفتم می خواهی ما را دست بیاندازی ؟ گفت به جان حاجی نه ، فقط یک خواهش از شما دارم . گفت : میشود این کلاس های مناجات شبانه را در صبح انجام دهید؟
نگاهی به ایشان کردم و حرفی نزدم . باز هم تردید داشتم که شوخی می کند و یا جدی می گوید! گفت: من می خواهم شرکت کنم!
باورم نمی شد که می خواهد شرکت کند . گفت : علاقه مند شدم و می خواهم شرکت کنم . گفتم تو که هیچی رو قبول نداری!؟
گفت: شما و آقای قرائتی را قبول دارم. گفتم جدی می گویی؟ گفت: بله کاملاً جدی هستم . خواهش می کنم اگر امکان دارد اجازه بده که من هم بتوانم شرکت کنم . قبول کردم و از فردا جلسه را ساعت ده صبح برگزار کردم . فردا ساعت ده جلسه گذاشتیم و ایشان آمد و شب همان روز یا فردایش شهید شد . این اواخر این چنین تغییر کرده بود .
شبی که شهید شدند ، من با آنها نرفتم . بعضی از شب ها می رفتم و بعضی از شب ها هم نمی رفتم اما زمان رفتن بدرقه شان می کردم .
مجید رضایی مسئول تیم آن هفت نفر بود. البته همه ی آن هفت نفر قوی بودند ولی مجید رضایی از همه قوی تر بود . مجید رضایی ابتدا سوار ماشین شد ولی بعد برگشت و یک چیزی به خسرو بابایی داد که بعداً گفتند وصیتش بوده است . رفت و آن شب به شهادت رسید.
آن ها که شهید شدند من در مقر خوابیده بودم و شنیدم که صدایی می آید . بیدار شدم و دیدم که یکی از بچه ها به سراغ یکی از ساک ها رفته است . پرسیدم چه کار می کنی؟!
گفت : مدارک بچه ها را بر می دارم . پرسیدم : چرا؟ گفت همینطوری می خواهم پیشم باشد. پرسیدم داستان چیه ؟ گفت مین هایی که دست بچه ها بوده منفجر شده و بچه ها شهید شدند . من و خسرو بابایی و محمدرضا جعفری و یکی دو نفر دیگر آنجا بودیم . بچه ها دست و پاهای بچه را جمع کرده بودند و آوردند . باقی مانده بدن ها را در دو یا سه تا گونی کرده بودند .
پیکر شهدا را به معراج بردیم ولی چیزی قابل شناسایی نبود . سه تا از بچه ها نیم تنه داشتند و بخشی از صورتشان رفته بود . پای قطع شده از زانو دو تا بود . دو تا دست بود و چیزهای دیگر از بدن ها بود که امکان شناسایی وجود نداشت .
بچه ها گفتند چه کار کنیم؟ گفتم تقسیمشان کنید ، آن ها که نیم تنه دارند که هیچی و ان ها که چیزی از آنها معلوم نیست را در دو گونی به چهار قسمت تقسیم کنید و اسم هر یک از شهدا را هم بنویسید.
خودشان هم به این نتیجه رسیده بودند اما می ترسیدند که شرعی است یا غیر شرعی است! در هر صورت فورا کار انجام شد چون خانواده ها چشم به راه بودند . تا اینکه بعد از عملیات مین گذاری به خانواده شهدا سرزدیم .
به خانه شهید میرزازاده که رفتیم ، پدر شهید میرزازاده گفت : من یک سوالی در مورد بدن بچه ام دارم ! بچه ها گفته بودند از حاج آقا تاج آبادی بپرسید . به من گفت: من بچه ام را بزرگ کردم ولی آن چیزی که برای من فرستادند را من نفهمیدم که مربوط به چه ی من است ؟!
شما چطور فهمیدید که مربوط به بچه ی من است ؟ گفتم : بالاخره آن جا یک علائمی بود و از روی لباس و تیکه پوتین و نشانه های دیگر فهمیدیم . نگاهی به من کرد و خداحافظی کردیم و آمدیم.