آغاز فعالیتهای انقلابی من به سالهایی بازمیگردد که هنوز نوجوان بودم، اما به دلیل جثه بزرگم، سنم بیشتر از آنچه بود به نظر میرسید. یکی از خاطراتم مربوط به شبی است که در ۱۷ دیماه، به حرم حضرت معصومه(س) در قم برای زیارت و نماز رفته بودم. همان شب، روزنامه اطلاعات به امام خمینی(ره) اهانت کرده بود و جو شهر بهشدت متشنج بود.
هنگامی که از حرم بیرون آمدیم و قصد داشتیم به خانه برویم، ناگهان خیابان انقلاب پر از نیروهای گارد شد. از طرف دیگر، طلاب حوزه علمیه از مدرسهها بیرون آمدند و شعار «یا مرگ یا خمینی» سر دادند. در این میان، ما نیز گرفتار شدیم و پشت یکی از پستهای برق پناه گرفتیم. اما نیروهای گارد ما را دستگیر کردند و بهشدت مورد ضربوشتم قرار دادند. آنها فکر میکردند ما قصد آسیب رساندن به آنان را داریم. به هر حال، پس از تحمل کتککاری، شب را در خیابان ماندیم. خیابانها قفل شده بود و مردم بهطور گسترده به خیابانها آمده بودند. ما هم ناخواسته در میان جمعیت قرار گرفتیم و به شعار دادن پرداختیم. تا اذان صبح همراه مردم بودیم و سپس به مسجد رفتیم و نماز خواندیم.
وقتی به خانه رسیدم، مادرم از شب تا صبح نگران، دم در ایستاده بود. آن روزها تلفن و امکانات ارتباطی وجود نداشت و اضطراب خانوادهها بسیار بیشتر بود. همین اتفاقات باعث شد که مسیر زندگیام به سمت فعالیتهای انقلابی سوق پیدا کند.
پس از پیروزی انقلاب، خاطرهای از شهید بزرگوار سید عبدالله برقعی دارم. ایشان فردی گمنام اما بسیار تأثیرگذار بود. با اینکه وضع مالی بسیار خوبی داشت و در زمینه اسکلتهای فلزی و جرثقیل فعالیت میکرد، تمام امکاناتش را در خدمت انقلاب قرار داده بود. در روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب، او عکسی بزرگ از امام خمینی(ره) تهیه کرد و آن را به نوک جرثقیل متصل کرد. جرثقیل را آنقدر بالا برد که عکس امام از بسیاری از پشتبامهای قم قابل رؤیت بود. با وجود تلاش ساواک برای دستگیریاش، او موفق شد از دست آنها فرار کند.
بعد از انقلاب، مأموریتی از دفتر آیتالله طالقانی به ما داده شد که به همراه شهید سید عبدالله برقعی به مهاباد برویم و گزارشی از وضعیت آن منطقه تهیه کنیم. مهاباد در آن زمان بهشدت بههمریخته بود. ضدانقلاب پادگان شهر را خلع سلاح کرده و توپهای ۱۰۵ میلیمتری را بالای تپهها مستقر کرده بود. آنها شهر را گلولهباران میکردند و تعداد زیادی شهید و مجروح بر جای میگذاشتند. بیمارستان شهر نیز بسیار کوچک بود و تعداد زیادی از مجروحان و شهدا حتی در پیادهروها قرار داشتند.
ما بهصورت مخفیانه با برخی افراد محلی ملاقات کردیم و گزارشهایی تهیه کردیم. کردهای مهاباد علاقه خاصی به آیتالله طالقانی داشتند و این موضوع باعث شد که استقبال مناسبی از ما شود. این مأموریت، نقطه آغاز فعالیتهای جدیتر من در مسیر خدمت به انقلاب و دفاع از دستاوردهای آن بود. از آن زمان به بعد، خداوند توفیق داد که هر جا نیاز بود، کوتاهی نکنم و در این مسیر گام بردارم.
شروع فعالیتهای ما از زمانی بود که مدتی در سنندج بودیم و پس از آن به گنبد رفتیم. مدت کوتاهی در آنجا حضور داشتیم و سپس دوباره به سنندج بازگشتیم. در آن زمان، درگیریها بهگونهای بود که نه نیروهای ما و نه ضدانقلاب سازماندهی خاصی نداشتند. از نظر توان نظامی نیز شرایط دشواری داشتیم. ارتش جمهوری اسلامی، به دلیل تحولات پس از انقلاب، تا حد زیادی از هم پاشیده بود. برخی از فرماندهان ارتش دستگیر شده بودند و برخی دیگر فرار کرده بودند. سپاه پاسداران نیز تازه تأسیس شده و هنوز قدرت لازم برای مقابله با گروههای ضدانقلاب را پیدا نکرده بود. به همین دلیل، درگیریها پراکنده بود و آمار شهدای ما در آن زمان بیشتر از حد معمول بود.
در مردادماه سال ۱۳۵۸، به پاوه اعزام شدیم. در تاریخ ۱ مرداد، با پنج یا شش نفر از نیروها به پاوه رفتیم. ما از کرمانشاه آمده بودیم و دو نفر از بچههای کرمانشاه و چند نفر دیگر از شهرهای دیگر همراه ما بودند. نیروهای ما بهصورت خودجوش و بدون سازماندهی مشخص فعالیت میکردند.
در آن زمان، بیشتر نیروهای مستقر در پاوه از بچههای شهید حاج اصغر وصالی بودند. ما نیز در کنار آنها حضور داشتیم، اما رسماً جزو نیروهایشان محسوب نمیشدیم و بیشتر نقش پشتیبانی داشتیم. تعداد کل نیروهای ما، چه اعزامی و چه بومی، به ۱۷۰ نفر نمیرسید. در مقابل، دشمن بیش از ۳ هزار نفر نیرو داشت و بهطور کامل شهر پاوه را محاصره کرده بود.
ما در خانههای شهر، اتاقهایی را به سمت بیرون سوراخ کرده بودیم تا بتوانیم از آنجا دشمن را زیر نظر بگیریم. هر وقت که دشمن به شهر نزدیک میشد، با تیراندازی مانع پیشروی آنها میشدیم. شرایط بسیار سخت بود و هر لحظه احتمال سقوط شهر وجود داشت.
در تاریخ ۲۴ مرداد، شهید مصطفی چمران به همراه دو نفر دیگر با هلیکوپتر وارد پاوه شدند. آنها ابتدا در ساختمانی به نام هلالاحمر مستقر شدند. هدف اولیه شهید چمران از حضور در پاوه، مذاکره برای حل بحران بود، نه جنگیدن. اما وقتی وارد شهر شد و از نزدیک اوضاع را مشاهده کرد، به این نتیجه رسید که مذاکره دیگر کارساز نیست و باید جنگید.
در همین زمان، اخبار شرایط پاوه به گوش امام خمینی(ره) رسید. ایشان از اوضاع بحرانی منطقه مطلع شدند و همین موضوع باعث شد که تصمیمات مهمی برای تغییر شرایط اتخاذ شود.
یک روز، جلوی همان ساختمان هلالاحمر با شهید چمران و چند نفر از بچههای بومی ایستاده بودیم که رئیس پاسگاه ژاندارمری، یک سروان، به سمت ما آمد. او با دکتر چمران صحبت کرد و گفت که نماینده ضدانقلاب به پاسگاه آمده و گفته است: «ما با شما کاری نداریم، فقط پاسداران را میخواهیم. شما تسلیم شوید، ما فقط با پاسداران کار داریم.» سروان ادامه داد: «ما به آنها گفتیم باشد، اما تا بعدازظهر به ما فرصت بدهید تا جواب بدهیم.» این در واقع نوعی زیرکی از طرف آنها بود، زیرا تعداد نیروهایشان کم بود و نمیتوانستند در برابر تعداد زیاد نیروهای دشمن دوام بیاورند.
وقتی سروان این حرفها را به شهید چمران گفت، از او خواست که تکلیف را مشخص کند و تصمیم بگیرد. او گفت: «دکتر، تکلیف روشن است. بیایید تسلیم شویم.» اما این پیشنهاد برای شهید چمران بسیار سنگین بود. او با قاطعیت پاسخ داد: «ما تا آخرین قطره خونمان میجنگیم.» این جمله، عزم او را بهخوبی نشان میداد.
قرار شد نماینده ضدانقلاب ساعت پنج بعدازظهر برای گرفتن پاسخ نهایی بازگردد. شهید چمران گفت: «شما بروید، من هم رأس ساعت پنج به پاسگاه میآیم.»
ما، همراه با دکتر چمران و دو تن از بچههای بومی، به سمت پاسگاه ژاندارمری رفتیم. پاسگاه جایی بود که نیروهای اعزامی از تهران معمولاً آنجا مستقر بودند و کارهایشان بیشتر در همان محل انجام میشد. وقتی وارد پاسگاه شدیم، دیدیم نماینده ضدانقلاب هنوز نرسیده است. شهید چمران وارد اتاق فرماندهی شد و متوجه یک دستگاه بیسیم راکال روی میز شد. او از فرمانده پاسگاه پرسید: «این چیست؟» فرمانده پاسخ داد: «این یک بیسیم راکال است، اما خراب است.»
شهید چمران، پیش از رسیدن نماینده ضدانقلاب، بیسیم را تعمیر کرد و آن را راهاندازی نمود. سپس یک تماس فوری با کرمانشاه برقرار کرد، زیرا مدتی بود که نیروهای حاضر در پاوه ارتباطی با بیرون نداشتند. این اقدام چمران نشان از هوش و توانایی او در استفاده از هر فرصت داشت.
وقتی نماینده ضدانقلاب وارد شد، گفتوگویی میان او و شهید چمران شکل گرفت. در پایان، شهید چمران به او گفت: «به ما ۴۸ ساعت فرصت بدهید، ما شهر را به شما تحویل میدهیم.»
این حرف دکتر چمران برای ما بسیار سنگین بود. ما که ۲۵-۲۶ روز بود با تمام توان جلوی دشمن ایستاده بودیم و مقاومت کرده بودیم، از شنیدن این جمله شوکه شدیم. اما در آن لحظه چیزی نگفتیم. وقتی از پاسگاه خارج شدیم و به سمت مکان خودمان بازمیگشتیم، به دکتر چمران گفتم: «واقعاً میخواهید شهر را تحویل بدهید؟» دکتر فقط سری تکان داد.
بعدها فهمیدیم که شهید چمران با این حرف، تنها قصد داشت از دشمن زمان بخرد. او میدانست که مقاومت همچنان ادامه خواهد داشت و این تنها یک تاکتیک بود تا فرصتی برای سازماندهی مجدد نیروها پیدا شود.
روز ۲۶ مرداد بود که در حاشیه شهر پاوه ایستاده بودیم و ناگهان متوجه شلوغی در شهر شدیم. ابتدا گمان کردیم که دشمن شهر را تصرف کرده است. به دکتر چمران گفتیم: «دکتر، شهر را گرفتند!» اما او با اطمینان گفت: «نه، مردم شهر را به آنها نمیدهند.» وقتی علت را پرسیدیم، دکتر گفت: «بروید و ببینید چه خبر است.»
به سمت شهر حرکت کردیم و در میان مردم پرسوجو کردیم. آنها با هیجان گفتند: «امام حکم جهاد داده است.» پیام امام از رادیو پخش شده بود و مردم آن را شنیده بودند، اما ما به دلیل درگیریهای مداوم، از این پیام بیخبر بودیم. امام خمینی(ره) در این پیام، همه نیروهای مسلح را به جهاد فراخوانده بودند و تأکید کرده بودند که اگر تا ۴۸ ساعت آینده قائله پاوه خاتمه نیابد، سران دولت و نخستوزیر را مسئول دانسته و با آنها برخورد انقلابی خواهد کرد.
این پیام امام تأثیری شگرف داشت. دشمن، بدون اینکه هیچ اقدامی از سوی ما انجام شود، کیلومترها از شهر عقبنشینی کرد. حتی پیش از آنکه محتوای پیام بهطور کامل اجرا شود، نیروهای ضدانقلاب از پاوه فرار کردند.
در منطقهای نزدیک پاوه به نام قوریقلعه، که غاری معروف و طولانی دارد و امروزه محل بازدید توریستهاست، حدود دو تا سه هزار نفر از نیروهای ضدانقلاب تجمع کرده بودند. راههای زمینی بهطور کامل بسته شده بود و هرگونه عملیات یا جابهجایی تنها از طریق هوایی امکانپذیر بود. در آن زمان، از نظر امکانات هوایی وضعیت نسبتاً خوبی داشتیم، اما به دلیل تحریمها، نمیتوانستیم همه امکانات را بهطور همزمان به کار بگیریم.
حضرت امام خمینی(ره) با آیندهنگری ویژهای که داشتند، پیشبینی کرده بودند که تا زمانی که انقلاب اسلامی ادامه داشته باشد، دشمنان ما را رها نخواهند کرد. ایشان هشدار داده بودند که حتی اگر این جنگ تمام شود، جنگ دیگری آغاز خواهد شد. همین پیشبینی به حقیقت پیوست. وقتی دشمنان اصلی انقلاب، بهویژه آمریکا و شوروی سابق، از به ثمر رساندن نقشههای خود ناامید شدند، صدام را مأمور کردند تا با امکانات موجود به کشور حمله کند. این حمله به جنگی هشتساله تبدیل شد که آن را به نام دفاع مقدس میشناسیم.
در همان روز، نیروهای دشمن یک هلیکوپتر و یک هواپیمای F4 از ما را هدف قرار دادند و ساقط کردند. همچنین، یک هلیکوپتر دیگر که برای انتقال مجروحان به پاوه آمده بود، در برخورد با کوه سقوط کرد. این حادثه در فیلم «چ» نیز به تصویر کشیده شده است.
در کنار بیمارستان پاوه، یادمانی برای ۹ شهید قرار دارد که به طرز فجیعی به شهادت رسیدهاند. نیروهای ضدانقلاب به بیمارستان حمله کرده بودند و تعدادی از مجروحان را از آنجا بیرون کشیدند. بدنهایشان را شکنجه کردند، سر بریدند و در نهایت همه را به شهادت رساندند. بر اساس شنیدهها، در همان زمان از دفتر حضرت امام (ره) برای دفن این شهدا استعلام گرفته شد و ایشان دستور دادند که پیکرها در همان نزدیکی بیمارستان، روی تپه دفن شوند. اکنون این محل به یادمانی برای شهدا تبدیل شده و کاروانهای راهیان نور هنگام بازدید از پاوه به این مکان نیز میروند.
اعزام به سنندج برای دفاع از صدا و سیما
پس از مدتی، از پاوه به سنندج بازگشتیم. در آن زمان شایعه شده بود که ضدانقلاب قصد دارد صداوسیمای سنندج را تصرف کند. اما این شایعه به واقعیت نزدیک بود؛ آنها واقعاً خود را برای چنین حملهای تجهیز کرده بودند. شهید سید عبدالله برقعی، با مینیبوس خود، تعدادی از نیروها را جمع کرد و به سمت سنندج حرکت کردیم.
زمانی که حدود ده تا پانزده کیلومتری سنندج رسیدیم، متوجه شدیم که جادهها ناامن و مسیرها بسته است. بنابراین مجبور شدیم مسیر باقیمانده را، حدود پانزده تا شانزده کیلومتر، پیاده طی کنیم. صداوسیمای سنندج که بر روی یک تپه قرار داشت، از فاصلهای مشخص بود. بهسختی خود را به آنجا رساندیم و پس از آمادگی اولیه، موقعیتها را مشخص کردیم.
ضدانقلاب چندین بار برای تصرف صداوسیما تلاش کرد، اما موفق نشدند. ما از موقعیت برتر بلندیها بر آنها اشراف داشتیم و توانستیم حملاتشان را دفع کنیم. دشمن در این درگیریها تلفات سنگینی داد. با این حال، بسیاری از نیروهایی که در کنار ما بودند، در همان عملیاتها به شهادت رسیدند.
حرکت به بانه و گردنه خان
پس از مأموریت سنندج، به همراه شهید بزرگوار سید عبدالله برقعی، با یک مینیبوس و یک ماشین بردزل به سمت بانه حرکت کردیم. مسیر بانه بسیار خطرناک بود و گردنهای به نام خان در این مسیر قرار داشت که محل کمینهای متعدد دشمن بود. بسیاری از نیروهای ما در این گردنه به شهادت رسیدند. حتی یک کامیون حامل مواد سوختی، که نیروهای ارتش را حمل میکرد، مورد حمله دشمن قرار گرفت و در آتش سوخت.
در نزدیکی گردنه، یک پاسگاه ژاندارمری قرار داشت، اما نیروهای مستقر در آن، بهمحض شروع درگیری، در را قفل میکردند و به اتاقهای خود پناه میبردند، بدون اینکه کوچکترین کمکی انجام دهند. با وجود نگرانیهای بسیار، موفق شدیم از گردنه خان عبور کنیم و به شهر بانه برسیم.
ورود به بانه
وقتی وارد بانه شدیم، خیابانهای شهر شلوغ و پر از نیروهای مسلح ضدانقلاب بود. عبور از میان آنها بدون جلب توجه، کار دشواری به نظر میرسید.
شهید سید عبدالله برقعی در لحظه ورود به بانه تدبیری اندیشید تا بتوانیم از میان نیروهای مسلح ضدانقلاب عبور کنیم. او دستور داد که تمامی لباسهای نظامی را درآورده و زیر صندلیهای مینیبوس پنهان کنیم. همچنین اسلحهها نیز باید مخفی میشدند و هیچ نشانهای از وضعیت نظامی باقی نمیماند. او تأکید کرد که شیشههای مینیبوس را پایین بکشیم و هنگام عبور از میان نیروهای مسلح، با شعار «درود بر آزاده علامه مفتیزاده»، که رهبر فکری مورد احترام آنها بود، حرکت کنیم. این تدبیر مؤثر واقع شد و توانستیم بدون جلب توجه وارد فرمانداری بانه شویم.
اما ضدانقلاب خیلی زود متوجه فریب خوردن خود شد و حدود یک ساعت بعد به ما حمله کرد. در آن زمان، هنوز جای ما در فرمانداری به درستی مشخص نشده بود و مجبور شدیم در حالت درازکش به دفاع بپردازیم. اسلحههایی که در اختیار داشتیم از نوع جیاسپی بود که سنگین و قدیمی بودند.
شهید غلامعلی پیچک با شجاعت تمام، بر روی پشتبام پشت یک کالیبر پنجاه مستقر شد و به مقابله با دشمن پرداخت. در همین حین، صدای داد و بیداد حاج احمد متوسلیان به گوش رسید که تا آن زمان صدایش را نشنیده بودیم. او با فریادی بلند و ضربهای به کمرم گفت: «حاجی، کمرت را پایین ببر!» این حرکت باعث شد از تیررس دشمن خارج شویم. فردای آن روز، به دنبال آن صدای آشنا رفتم و وقتی او را پیدا کردم، از او پرسیدم چرا به کمرم زده بود؟ حاج احمد با اشکهایی که روی گونههایش جاری بود، مرا بغل کرد. از آن لحظه به بعد، من شیفته شخصیت او شدم و ارتباط عمیقی میان ما شکل گرفت.
خیانت در پادگان
پس از این ماجرا، با دسیسهای که به آن هیئت حسن خیانت و حسن نیت میگفتیم، ما را از فرمانداری به پادگان بانه تبعید کردند. فرمانده پادگان، سرهنگ مدرکیان، فردی خائن بود که شرایط را برای ما به شدت سخت کرد. او آب را بر روی ما بست و مجبور بودیم برای تأمین آب، به کوه رفته و برف بیاوریم، سپس آن را آب کنیم. غذا هم نداشتیم و تنها چیزی که پیدا کردیم، بستههایی قدیمی از زمان شاه بود که شامل پودرهایی با نقش تاج شاهنشاهی بود. روزانه یک لیوان از این محلول را درست میکردیم و میخوردیم. صبحانه، نهار و شام ما همین بود.
یک روز، غذایی برای بچهها پیدا شد، اما باعث بیماری سختی در میان آنها شد. حاج احمد که وضعیت وخیم ما را دید، تصمیم گرفت اقدامی جدی کند. وقتی چهار هلیکوپتر حامل اعضای هیئت خیانت وارد پادگان شدند، حاج احمد به همراه ما آنها را محاصره کرد. شهید محمدعلی جودی با یک کالیبر پنجاه بر روی پشتبام مستقر شد و آماده شلیک بود. حاج احمد به خلبانها گفت: «باید مجروحان ما را به سنندج منتقل کنید.» خلبانها پذیرفتند و گفتند که آماده اجرای دستور هستند.
درگیری با فرمانده پادگان
در این میان، فرمانده پادگان به حاج احمد اعتراض کرد. حاج احمد با یک سیلی چنان او را به زمین انداخت که بلند شد و با عصبانیت از صحنه خارج شد. او یک گردان مسلح را برای محاصره ما فرستاد، اما حاج احمد به بچهها دستور داد که ضامن نارنجکهایشان را بکشند. این اقدام باعث ترس و عقبنشینی گردان دشمن شد.
در نهایت، تعدادی از بچهها به سقز منتقل شدند که شرایط بهتری داشت، اما تعدادی از ما همچنان در پادگان باقی ماندیم.
در یکی از روزها، یک هلیکوپتر بزرگ وارد پادگان شد و نشست. هدف اصلی این هلیکوپتر، حمل چهار دستگاه جیپ بیسیم بود. وقتی فرصت را مناسب دیدیم، به خلبانها گفتیم که ما را نیز همراه خود ببرند. خلبانها که خود نیز از وضعیت ما آگاه بودند و علاقهای به ادامه این شرایط نداشتند، با خشنودی پذیرفتند و گفتند: «چشم، از خدا میخواهیم.» اما مشکل اصلی، دستورات از مافوق آنها بود که مانع از انتقال ما میشد.
در این میان، فرمانده پادگان پشت حاج احمد ظاهر شد و وضعیت را زیر نظر داشت. حاج احمد که قبلاً با رفتار قاطعش شناخته شده بود، تنها یک نگاه به او انداخت که اگر جرئت میکرد جلو بیاید، احتمالاً با برخوردی دیگر مواجه میشد. در نهایت، ما موفق شدیم سوار شویم و به کرمانشاه برویم.
شرایط در کرمانشاه
وقتی به کرمانشاه رسیدیم، وضعیت بسیار دشوار بود. پس از چند ماه طاقتفرسا در پادگان، حتی امکان استحمام هم برای مدتها نداشتیم و لباسهایمان تغییر نکرده بود. در این زمان، شهید محمد بروجردی که خود یکی از فرماندهان برجسته و دلسوز بود، به کمک ما آمد. او وسایل و امکانات لازم را در اختیار ما قرار داد تا وضعیتمان کمی بهبود یابد.
اعزام به کامیاران
حاج احمد متوسلیان پس از کرمانشاه به پاوه رفت. ما نیز قصد داشتیم همراه او برویم، اما شهید بروجردی برنامه دیگری برای ما داشت. او ما را به کامیاران فرستاد و مسئولیت آموزش نظامی نیروها در آن منطقه را به ما سپرد. مدت کوتاهی در کامیاران مستقر بودیم و آموزش نیروها را بر عهده داشتیم.
حرکت به مریوان و پیوستن به حاج احمد
در این فاصله، حاج احمد از پاوه به مریوان منتقل شد. ما نیز پس از اتمام مأموریت خود در کامیاران، به مریوان رفتیم و دوباره به حاج احمد ملحق شدیم. این بازگشت، نقطهای دیگر از فعالیتهای مشترک ما با حاج احمد و ادامه تلاشهای بیوقفه برای مقابله با دشمنان انقلاب بود.
من در طول جنگ مسئولیتهای مختلفی مانند فرماندهی دسته، گروهان و دیگر سمتها داشتم. زمانی که همراه با حاج احمد متوسلیان به دوکوهه آمدیم، مسئولیت تخریب به عهده من گذاشته شد. علاوه بر انجام وظایف نظامی، کارهای آموزشی نیز بخشی از مسئولیتهای ما بود. چند روز پیش از عملیات فتحالمبین، به عنوان جانشین گردان مالک انتخاب شدم. فرمانده گردان، شهید محمد شهبازی بود که خدا رحمتشان کند. در این عملیات، وظایف خود را در کنار ایشان انجام دادم.
تخریب، جهاد با خود
اگر بخواهیم تخریب را از منظر نظامی بررسی کنیم، باید گفت که این حوزه در تمامی ارتشهای دنیا وجود دارد و بخشی مهم از عملیاتها را تشکیل میدهد. اما در میان نیروهای ما، تخریب تنها به معنای نابودی تجهیزات دشمن نبود. بچههای تخریب، پیش از هر چیز، نفس خودشان را تخریب میکردند. این یعنی آنها با خودشان کار میکردند، خودسازی میکردند و روحشان را برای مواجهه با سختترین شرایط آماده میساختند.
من همیشه در جمع دانشجویان میگویم که خود جنگ در حاشیه بود. آنچه در مرکز قرار داشت و مهمترین بخش این دوران بود، اخلاص، صفا و برادری میان بچهها بود. هیچکس برای خود جنگ داوطلب نمیشد؛ آن فضا بود که انسانها را میساخت، تغییر میداد و آماده میکرد.
انتخاب نیروهای تخریب
هر زمان که نیروهای جدیدی وارد میشدند و قرار بود گروهی برای تخریب انتخاب کنیم، حاج احمد متوسلیان تأکید داشت که بهترینها باید به تخریب بروند. مثلاً اگر پنج هزار نیرو آمده بود، از میان آنها تنها پنجاه نفر برای تخریب انتخاب میشدند. ما پیش از انتخاب، به آنها توضیح میدادیم که تخریب به چه معناست. میگفتیم: «الان دست و پا داری، ولی ممکن است برگشتنی دست یا پایی نداشته باشی. اگر شب اول در مأموریت دچار خوف شوی، یک گردان رزمی پشت سرت زمینگیر میشود و تلفات زیادی میدهد.»
برخی از داوطلبان بعد از شنیدن این حرفها میآمدند و میگفتند: «حاجآقا، ما برای تخریب نیامدهایم، اما خدا میداند ترسی از دشمن نداریم. تنها نگرانیمان این است که نتوانیم مسئولیتی که به ما سپرده میشود را انجام دهیم. برای شهادت آمادهایم، ولی از اینکه دیگران به خاطر اشتباه ما آسیب ببینند، میترسیم.»
اینگونه بود که تخریب، به معنای واقعی کلمه، جهادی با خود بود. نیروهای تخریب باید ابتدا بر نفس خود غلبه میکردند و برای مسئولیتهای خطیر آماده میشدند.
شبهای مناجات بچههای تخریب
یکی از ویژگیهای منحصر به فرد نیروهای تخریب، شبهای مناجات و سحرهای پُرمعنای آنها بود. آنها بدون استثنا، شبها به راز و نیاز با خداوند میپرداختند. برخی از آنها در حسینیهها نماز شب میخواندند و با اشک و دعا، دلهایشان را صیقل میدادند. عدهای دیگر به بیابانها یا گوشهای خلوت میرفتند، جایی که هیچکس آنها را نمیدید، و در خفا با خداوند مناجات میکردند.
این روحیه و اخلاص، وجه تمایز نیروهای تخریب بود. آنها با خودسازی و معنویت، خود را برای رویارویی با سختترین مأموریتها آماده میکردند و این همان چیزی بود که آنها را به نیروهایی بینظیر در دوران دفاع مقدس تبدیل میکرد.
روزی که شهید اکبر رمضانی به شهادت رسید، یکی از بچهها به ما گفت: «محلی که اکبر برای نماز شب میرفت را پیدا کردهایم.» این حرف برای ما بسیار تأثیرگذار بود، چرا که اکبر رمضانی کسی بود که در گذشته چند نفر نزد ما آمده بودند و گفته بودند که او نماز نمیخواند. اما در آخرین نمازش، یادداشتی در جانمازش گذاشته بود که نوشته بود: «این آخرین نمازی است که من اینجا میخوانم.»
مرخصی غیرمنتظره
در منطقه شیخ صالح بودیم و تازه عملیاتی را به سمت زیر بمو انجام داده بودیم. در همان ایام، یک روز اکبر رمضانی نزد من آمد و گفت: «سه روز مرخصی میخواهم.» این درخواست برایم عجیب بود، چرا که او مسئول گروهان بود و هرگاه مرخصی میگرفت، همراه با بچههای گروهانش، مانند علی محمودوند و مجید پازوکی، میرفت. همیشه ابتدا به زیارت حرم امام رضا(ع) در مشهد میرفتند و سپس به خانههایشان سر میزدند. اما این بار، اکبر بهتنهایی و با حالتی خاص مرخصی خواسته بود.
وقتی از او دلیل خواستم، تنها گفت: «بعداً متوجه میشوی.» در تمام مدتی که او را میشناختم، هرگز ندیده بودم اشک بریزد، اما آن روز اشک از چشمانش جاری بود. مرخصی را به او دادیم و رفت. سه روز بعد برگشت، اما حالش تغییر کرده بود؛ خوشحال و آرام به نظر میرسید.
راز زیارت
وقتی از او پرسیدم: «اکبر، چی شد؟» تنها پاسخ داد: «هیچی، بعداً متوجه میشوی.» برخی میگویند آن روز، روز شهادت امام رضا(ع) بوده است. اما آنچه من به یاد دارم و به دلم آرامش میدهد، این است که آن روز، روز تولد امام رضا(ع) بود. این تصور برایم زیباتر است و با حال و هوای او بیشتر سازگار به نظر میرسد.
آن روز، روز تولد امام رضا(ع) بود. به اکبر گفتم: «اکبر، جلو بریم. ببینم چه کاری کردی، توجیه کن.» او قبول کرد و با هم بلند شدیم و به خط رفتیم. همانجا که نیروهای جدید در سنگر مستقر شده بودند، ایستادیم. وقتی به اکبر گفتم حرکت کنیم، پاسخ داد: «نه، الان خورشید در چشم ماست. دشمن روی ما دید خوبی دارد، ولی ما نمیتوانیم منطقه را ببینیم.» حق با او بود. در آن شرایط، خورشید مانع دید ما میشد و موقعیت خوبی برای پیشروی نبود.
ماندیم و تصمیم گرفتیم نماز جماعت را در همان سنگر کوچک بخوانیم. بعد از نماز، غذایی آوردند و با هم خوردیم. اما اکبر آن روز انگار اکبر دیگری بود. او همیشه در مرخصیها وقتی همراه ما میآمد، خانه ما هم سری میزد. مادرم همیشه میپرسید: «چند نفرید؟ اکبر رمضانی هم هست؟» اگر میگفتم هست، مادرم حتماً غذای بیشتری آماده میکرد، چون اکبر خوشخوراک بود. اما آن روز، اکبر حال و هوای دیگری داشت؛ غذا میخورد، میخندید و گریه میکرد، انگار آماده وداع بود.
شهادت اکبر رمضانی
بعدازظهر شد و تصمیم گرفتیم به سمت میدان مین حرکت کنیم. وقتی به میدان مین رسیدیم، اکبر مشغول توضیح دادن موقعیت شد. او سه متر جلوتر از من حرکت میکرد که ناگهان روی یک مین والمر رفت. مین منفجر شد و ترکشهایش به او اصابت کرد. شدت انفجار باعث شد اکبر به عقب پرت شود و ترکشها به سینه من نیز برخورد کرد. من هم به زمین افتادم. لحظهای چشمهایم را باز کردم و دیدم که اکبر با صورت به خاک افتاده است. بدنش تکهتکه شده بود؛ پایش یک طرف و دستش یک طرف دیگر افتاده بود. بالای سرش رفتم و صورتش را دیدم که با همان حال لبخند میزد.
صدایش زدم و پرسیدم: «اکبر، درد داری؟» به سختی گفت: «جانم رضا.» او را روی دوشم گذاشتم. تکههای بدنش را جمع کردم و از میدان مین خارج شدم. یک ساعت و نیم پیاده راه رفتیم تا به عقب رسیدیم. او را به بیمارستان صحرایی رساندیم و جراحاتش را بستند، اما دیگر کاری از دست کسی برنمیآمد. در راه انتقال به پادگان ابوذر، اکبر به شهادت رسید.