قبل از عملیات والفجر هشت ، چند بار از شهید حاج عبدالله نوریان شنیده بودم که میگفت : اگر کسی خواب شهادت من را دید ، به من بگوید . در اردوگاه ام النوشه ، کنار رودخانه کارون مستقر بودیم که یک شب در عالم رویا یک خوابی را درباره ی شهادت حاج عبدالله دیدیم .
خواب من به این صورت بود که عملیاتی در پیش داشتیم و حاج عبدالله در آن عملیات به سرشان ترکش خورد و شهید شد . حاج عبدالله را در همین اردوگاهی که در آن مستقر بودیم ، بین بچه های گردان آوردیم . بچه ها یک مقدار ناراحت و نگران بودند . تصمیم گرفتیم حاج عبدالله را در همان اردوگاه دفن کنیم . اختلافی پیش آمد ، یک سری ها می گفتند که شهید ، پدر ، مادر و خانواده دارد و باید به تهران و پیش خانوده اش برود . یک سری ها هم می گفتند که نه ! حاج عبدالله را همین جا دفن کنید که پیش ما بماند . یک همچین بحثی بین ما بود . در آخر آن هایی که می گفتند حاج عبدالله باید به تهران برود غالب شدند و به این نتیجه رسیدیم که بعد از آن که با حاج عبدالله وداع کردیم ، ایشان را به تهران بفرستیم .
یک همچین خوابی را دیدم .
آن زمان ، مدتی قبل از عملیات والفجر هشت بود و هنوز عملیاتی انجام نشده بود ولی داشتیم برای عملیات آماده می شدیم . یادم هست قبل از عملیات به اتفاق حاج عبدالله به خط رفتیم . یک سری مهمات را باید به خط می بردیم و مهمات را در خط مستقر می کردیم . یک انفجاری هم بچه ها در گمرک خرمشهر باید انجام می دادند .
یک شب حاج عبدالله من را صدا کرد و چند جا برای انجام کار ها با هم رفتیم . خدا رحمت کند ، شهید اوس اکبر عزیز زاده هم با ما بود . حاج عبدالله چند جا هم گفته بود اگر کسی خواب شهادت من را دید به من بگوید .
این خواب را پیش یکی دو نفر از دوستانم تعریف کرده بودم ولی برای خود حاج عبدالله تعریف نکرده بودم . ماجرای این خواب به گوش حاج عبدالله رسیده بود . در ام النوشه ، ما به نوبت شب هایی را که در اردوگاه بودیم ، نگهبانی می دادیم . مثلا یک شب من بودم یک شب دوستان دیگر .
شاید حدوداً ساعت یک یا دو نصفه شب بود که دیدم یک ماشین از دور دارد می آید . چراغ قوه انداختم و دیدم حاج عبدالله در ماشین است . دیروقت بود . راننده هم شهید اوس اکبر عزیز زاده بود . نمی دانم از کجا می آمدند ، شاید از خرمهشر یا جای دیگر می آمدند . پیاده شدند ، من حال و احوال کردم و رفتم و فاصله گرفتم . دیدم حاج عبدالله دنبال من آمد . گفت برادر گوهری بایست باهات کار دارم . گفتم چه کاری ؟ شما خسته اید ، بروید استراحت کنید . گفت من شنیدم شما یک خوابی برای من دیده اید . گفتم چه خوابی ؟ گفت یک جا شنیدم . برایم تعریف کن ببینم چه بوده است! جزئیاتش را برایم تعریف کن .
قدم زنان ، با هم به سمت ساحل رودخانه آمدیم و همین قصه را برایشان تعریف کردم . گفتم همچین خوابی را دیدم ، انشالله شهادت نصیب شما بشود . گفت : نه ! ما لایقش نیستیم و از این تعارف ها کرد و تشکر کرد و رفت . بعد از عملیات ام الرصاص با هم به فاو رفتیم و به بچه هایی که آن جا بودند ملحق شدیم . یک چند وقتی آن جا بودیم . در یکی از شب های ادامه عملیات فاو یک گروهی برای عملیات رفتند اما من با ایشان نبودم . بعد از آن که برگشتند ، گفتند حاجی ترکش خورده و شهید شده است . تقریباً مشابه همان خوابی که دیده بودم ترکش در سرشان خورده بود . ایشان را به اورژانس رسانده بودند و در اورژانس شهید می شود .