شهید علی اکبر طحانی بعد از شهادت برادرش علیرضا به گردان تخریب آمد . فکر می کنم خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی یا کیهان بود . یک دوربین داشت و دست به قلم خوبی هم بود . یک دفترچه خاطرات هم داشت که تمام خاطراتش را روزانه در آن می نوشت .
علی اکبر از نظر جثه ، کمی نسبت به سن و سالش هیکلی تر بود . از نظر معلومات در سطح بالایی بود و ادبیات خوبی هم داشت . فکر میکنم من و علی اکبر دو مأموریت با هم شرکت کردیم . ما نمی توانستیم خیلی با هم بنشینیم چون هر لحظه منتظر مأموریت و انجام وظیفه بودیم . چادرمان هم با هم نبود که مثلا در زمان استراحت کنار هم باشیم . مأموریت هایی که ما با ایشان داشتیم مربوط به زمانی بود که باید سمت ماووت عراق میرفتیم و یک جایی پیدا می کردیم برای استقرار نیروها و تجهیزاتی را با خود میبردیم . تجهیزات استقرار نیرو ها را ما بردیم آنجا و پیاده کردیم . آن روز که تجهیزات را میبردیم یک روز زمستانی بود و برف داشت می آمد .
حدود یک کیلومتر از آنجایی که وسایل از ماشین پیاده شد تا آن محل استقرار چادر ها فاصله بود . این تجهیزات چادرها و پتوها و تجهیزات نظامی بود و باید همه ی این ها را با کوله هایمان بالا می بردیم . این مسئله برای ایشان این خیلی غیر مترقبه بود و می گفت قبل از جنگ ، این کار ، خودش طاقت فرساست و این کار هم باید ثبت شود .
این را داشت خاطره می کرد و عکس می گرفت . یکی از خاطرات ما این هست که علی اکبر می گفت این کار ، اصلا هیچ کجا حساب نمی شود . نه جنگ ، نه آموزش ، نه رزم ، بلکه این کار ها بحث تطبیق با محیط هست . یعنی یک رزمنده ای از این منطقه بلند می شود می رود یک منطقه دیگر تا خودش را با شرایط جغرافیایی آن منطقه تطبیق بدهد و خود این کار از نظر سختی کار برابری می کند با ده عملیات .
در آن منطقه داشت باران و برف می آمد . گل بود و لیز بود و این همه تجهیزات را باید با دوش میکشیدیم و می بردیم . ضمن اینکه مشکلات دیگری هم بود . مثلا چراغ داشتیم ولی نفت نداشتیم چون همه این ها را با همدیگر حمل نمی کردیم و ممکن بود این ها در حمل و نقل آسیب ببیند . مثلا ممکن بود نفت بریزد روی بقیه وسایل و آن ها راخراب کند . مجبور بودیم آن ها را خالی کنیم و بعد می دیدم چراغ برای گرم کردن چادر برده ایم ولی حالا نفت نداریم و معلوم نیست چند ساعت و یا چند روز بعد به دستمان برسد ! تصور کنید شما با عرق زیاد بدن و بارش باران و برف شدید ، خیس شدید و رفتید در داخل چادر و چادر هم سرد هست و یخ می زنید . این بنده ی خدا همه ی این ها را داشت ثبت می کرد .
یک خاطره ی ما با ایشان این بود .
برادر علی اکبر ، شهید علیرضا طحانی ، گاهی از وضعیت خانواده اش با من صحبت می کرد چون دوستان نزدیکی بودیم . اگر فرصت می کردیم ، گاهی اوقات مثلا در مسیر حمام یا مسیر آب تنی کنار هم بودیم و با همدیگر درد و دل می کردیم .
در همه خانواده ها به این صورت نبود که همه بچه های خانواده جبهه ای باشند و یا همزمان به جبهه آمده باشند . ممکن بود مثلا یکی از هر خانواده به جبهه بیایند و بقیه به واسطه اینکه با او ارتباط داشتند و بر روی آن ها تأثیر می گذاشت به جبهه می آمدند . در خانواده ی شهید طحانی هم همینطور بود و آن ها هم به همین صورت بودند . شهید علی اکبر طحانی بعد از شهادت برادرش به گردان آمد .
علی اکبر تا زمانی که به جبهه نیامده بود به قول خودش معنی زندگی را جور دیگری می فهمید . و به طور عادی هم به همین صورت هست یعنی آن هایی که جبهه را درک کردند زندگی را جور دیگری می بینند نسبت به آن هایی که جبهه را درک نکرده اند و این را هم به زبان می آورد و به من گفته بود .