شهید بزرگوار پیام پوررازقی، نوجوانی بود که هنوز طراوت نوجوانیاش به جوانی تبدیل نشده بود که ما با ایشان آشنا شدیم. در جبهه، علاقهای شدید به ایشان داشتم. او واقعاً از نیروهایی بود که به دلیل جدیت و خلوصی که در وجودش داشت، احساس میکردم اگر بیشتر از آنچه عمر ایشان بود زندگی میکرد، شاید به یکی از فرماندهان برجسته جبهه تبدیل میشد؛ فرماندهانی در ردهای همچون حاج همت و دیگر بزرگان.
معنویت عجیبی در وجود این نوجوان بود که واقعاً یکی از افتخارات زندگی من، آشنایی با ایشان در جبهه است. حتی یادم هست که دو نفر از مدیران کل آموزش و پرورش، از جمله مدیرکل مناطق یک و سه، در یکی از عملیاتها افتخار میکردند که به عنوان نیروهای تحت فرمان این جوان بزرگوار قرار گرفته بودند.
شهید بزرگوار پیام پوررازقی، نوجوانی بود که هنوز طراوت نوجوانیاش به جوانی تبدیل نشده بود که ما با ایشان آشنا شدیم. در جبهه، علاقهای شدید به ایشان داشتم. او واقعاً از نیروهایی بود که به دلیل جدیت و خلوصی که در وجودش داشت، احساس میکردم اگر بیشتر از آنچه عمر ایشان بود زندگی میکرد، شاید به یکی از فرماندهان برجسته جبهه تبدیل میشد؛ فرماندهانی در ردهای همچون حاج همت و دیگر بزرگان.
معنویت عجیبی در وجود این نوجوان بود که واقعاً یکی از افتخارات زندگی من، آشنایی با ایشان در جبهه است. حتی یادم هست که دو نفر از مدیران کل آموزش و پرورش، از جمله مدیرکل مناطق یک و سه، در یکی از عملیاتها افتخار میکردند که به عنوان نیروهای تحت فرمان این جوان بزرگوار قرار گرفته بودند.
و هر بار که صحبت میشد که شما به عشق چه کسی و به ارادت چه کسی بلند شدی و به این صورت در جبهه آمدی؟ تو که هنوز سن بلوغ را هم تجربه نکردهای، او همیشه جز امام از کس دیگری یاد نمیکرد. ارادتی که امام در دل اینها داشت، از نفوذ کلامی امام سرچشمه میگرفت و این نوجوانان با تمام وجود این عشق را پذیرفته بودند. روح همه آنها شاد.
یادم هست در روزهای گرم تابستان، برای شنا و شستوشو و حتی غسل جمعه به جاهای مناسبی میرفتیم. یک بار که در آب شیرجه میزدم، در خواب دیدم که به جای آب به خاک فرود آمدم و از میان آن خاک، به جایی بسیار باصفا و باطراوت وارد شدم. در آنجا شهید پیام پوررازقی را دیدم که حولهای بر سر و دوشش داشت. او به من گفت: “حاجی، میدانی اینجا را به چه مناسبتی به من دادهاند؟ به مناسبت اخلاق خوبم، اینجا را به من عطا کردهاند.”
من اصلاً آن موقع نمیدانستم که برادری به اسم پیمان دارند. او به من گفت: “اگر با برادرم پیمان مواجه شدی، به او بگو درسهایش را جدی بگیرد. شنیدهام که کمی ضعیف شده و باید بیشتر تلاش کند.” این سخن، دوباره حقیقت زنده بودن شهدا را برایم آشکار کرد، چرا که ما هستیم که در بند زمان و مکان گرفتار شدهایم.
یکی از مواردی که از این شهید بزرگوار به خاطر دارم این بود که در ایام تعطیلات عید، زمانی که بیشتر بچهها به مرخصی میرفتند و نیروهایی که میماندند باید صبر خاصی را برای دوری از پدر، مادر، خانواده، و همسر و فرزندان خود به خرج میدادند، ایشان از من توصیهای میخواست. از من پرسید: “به چه صورت میتوان این دوری را تحمل کرد؟” به او گفتم: “اگر شما صبر کنید، مادرتان و پدرتان به جبهه میآیند و شما را میبینند. آنها متوجه شما میشوند.” هنوز چند ساعتی نگذشته بود که چند ماشین مسافرتی وارد مقر شد و پنجاه شصت نفر خانم از آن پیاده شدند.
شهید پوررازقی ترتیبی داد تا این خانمها با آنچه که بچههای تخریب انجام میدهند آشنا شوند. او یک مانور مختصر برای آنها ترتیب داد و این صبر و انتظار به حقیقت پیوست. در واقع، بهجای اینکه شهدا به دیدار پدر و مادرهایشان بروند، این پدر و مادرها بودند که به دیدار آنها آمدند.
در میان این مادرها، مادری بود که به دنبال پیدا کردن جسد شهید خود عازم جبهه شده بود. آنها در مدت دو روزی که در مقر بودند، تمام لباسهای بچهها را شستند، نظافت کردند، کفشها و پوتینها را واکس زدند و کارهایی انجام دادند که حتی تصورش هم برای ما ممکن نبود. در نهایت، گوشهای از خاک چادرهای مقر را جمع کرده و گره زدند تا بهعنوان تربت مقدس برای تیمم یا مهر با خود ببرند.
جبهه واقعاً جای دیدنی بود، دیدنیهایی که به قول حضرت زینب (س)، “ما رأیتُ إلا جمیلاً”.