خداوند حاج عبدالله را رحمت کند. او یکی از آن اورکتهای آمریکایی که سربازها میپوشیدند، داشت. آن را به تن میکرد و در جیبش سنگهایی نگهداری میکرد؛ سنگهایی سفید، سفید لکهدار، سیاه و… . روزی یکی از این سنگها را بیرون آورد و گفت: “این را نگاه کن، این سنگ کم گناه کرده است.” سنگ سفیدی که لکههای سیاهی بر سطح خود داشت، در دستش بود. سپس سنگی کاملاً سفید نشان داد و گفت: “این سنگ گناه نکرده است.” در نهایت، سنگ سیاهی را نشان داد و افزود: “این یکی دلش کاملاً تاریک شده است.” او این سنگها را همیشه در جیبش نگهداری میکرد.
علاوه بر این، در ساکش نیز همیشه مقداری اسطوخودوس و چیزهای دیگری داشت. به خاطر این عادتهایش، او را “سمساری حاج عبدالله” صدا میزدیم. حاج عبدالله معمولاً مینشست و نوارهای درس اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی را گوش میداد. او نکات مهم این درسها را یادداشت میکرد و همواره در پی یادگیری و انتقال آنها به دیگران بود.
یک بار حاج عبدالله به تهران آمده بود تا کارهایش را انجام دهد. او قصد داشت به مکه برود. روزی به مغازهام آمد و گفت: “ممقانی، سلام. من دارم میروم.” پرسیدم: “کجا؟ مشهد؟” گفت: “نه.” دوباره پرسیدم: “جبهه؟” باز هم گفت: “نه.” چند جای دیگر حدس زدم، اما گفت: “حدس بزن!” وقتی گفتم نمیدانم، پاسخ داد: “دارم مکه میروم. خلاصه، حلالمان کن.”
بعد از اینکه از مکه برگشت، من و سید ناصر، سراجی و وحید بهاری به دیدنش رفتیم. نهار را در خانهاش که قدیمی و در آن طرف حیاط بود، صرف کردیم. او گفت: “در مسجدالحرام دعا کردم، هم برای سید و هم برای تو که خدا یک زن با تقوا نصیبت کند.”
یک بار دیگر، در گردان بودیم. او خیلی اصرار داشت که من کادر سپاه شوم. با هم قراری گذاشتیم. گفت: “وقتی به تهران میروی، به لانه جاسوسی برو و شایستهنامی را ببین. او از بچههای مهندس رزمی است. بگو حاج عبدالله معرفی کرده.” من شانسی رفتم، اما وقتی ساعت هشت رسیدم، گفتند که او نیامده است. در آن زمان، دفتر حضور و غیاب داشتند. دفتر را نگاه کردند و تأیید کردند که او آن روز نیامده است. من و همراهانم در کانکسی در یکی از ساختمانها منتظر ماندیم، اما او نیامد. در نهایت به مرخصی رفتیم.
وقتی بازگشتم، حاج عبدالله پرسید: “رفتی؟” گفتم: “بله، اما نیامدند.” دیگر هم فرصتی پیش نیامد.
حاج عبدالله خیلی به این کار اصرار داشت. یک بار به من گفت: “ازدواج کن.” من پرسیدم: “آیا نباید شغلی داشته باشم؟” او گفت: “پای من شغلت. اقدام کن.” من هم گفتم: “باشه.” بعدها گفت: “برای تو دعا کردم.” هر وقت مرخصی میگرفتم و برای خواستگاری میرفتم، میگفتم: “اگر جور شود، این دعا، دعای فرماندهام است که برایم دعا کرده و نصیبم میشود.”
من به حاج عبدالله ایمان داشتم و هنوز هم به او ایمان دارم. او اولین کسی بود که از نزدیک دیدم و اخلاق و رفتار او برایم الگویی شد. پیش از آن فقط شنیده بودیم که امام و فرماندهان چنین و چناناند، اما با دیدن حاج عبدالله به حقیقت اخلاق و شخصیت آنها پی بردم. او فرماندهای بود که جایگاه خود را حفظ میکرد، اما در عین حال بسیار اخلاقی و انسانی رفتار میکرد.
این خاطرات، ما را شیفته حاج عبدالله کرده بود. من هیچ جای دیگری نرفتم و همیشه همینجا بودم. پیش از این، در جنگهای شهید چمران شرکت داشتم. بعد از آن که مشمول شدم، به قرارگاه خاتمالانبیا رفتم. چند ماهی را بهعنوان سرباز مشغول خدمت بودم و همانجا نیز خاطرات ارزشمندی کسب کردم.