یک روز در مراسمی که برای شهید سجاد عفتی گرفته بودند حاج آقای احدی (آیتالله احدی) را دعوت کرده بودند. آیتالله احدی در قم ساکن هستند و آنجا منبر دارند و جلسات متعددی برگزار میکنند. ابراهیم از شاگردان ایشان بود ولی من تا آن زمان نمیدانستم. ایشان آمدند و در آن سخنرانی بسیار زیبایی کردند و تمام شد. وقتی داشتند بیرون میآمدند، یکی از دوستانی که ارتباط ابراهیم و حاج آقای احدی را میدانست، به ایشان گفته بود که یکی از همرزمان ابراهیم در منطقه نیز اینجاست. آیتالله احدی نرفت اما داشت سوار ماشین میشد و عجله داشت که برود. گفت: همرزم ابراهیم کیست؟ بیاوریدش تا او را ببینم.»
آمدند سراغ ما که در مجلس بودیم، صدا زدند و گفتند آیتالله احدی شماره کار دارد. تعجب کرده بودم که مرا از کجا میشناسد؟ رفتیم به آن دفتر مسجد. رفتیم خلاصه ایشان نشست و من نیز نشستم و سلام علیک کردیم. پرسید: «تو همرزم ابراهیم بودی؟» گفتم: «آری.» پرسید: «کدام ابراهیم؟» گفتم: «ابراهیم عشریه»
گفت: «از ابراهیم برایم بگو.» خاطراتی که برای شما گفتم کمی کمتر و بیشتر برای آیتالله احدی تعریف کردم. مدام همینگونه گریه میکرد. آیتالله احدی در پایان، سخنی گفت که برایم بسیار جالب بود.
یک وقت هست که سلمانی سخنی میگوید، ارزشی ندارد. اما یک وقت هست مثلاً آیتالله احدی سخنی میگوید. آدمی که این همه سال در اسلام، در میان این علما و خاصان ، تدریس کرده و این همه در حوزه و این همه شاگرد تربیت کرده. یک موقع هست ایشان سخنی میگوید. ایشان گفت: «ابراهیم عارف بالله بود و من نیز او را نشناختم.»
برایم بسیار جالب بود. بعدها در چند جای دیگر توفیق دیدار ایشان را یافتم. یادآوری کرد که هنوز بر سخنم هستم: ابراهیم عارف بالله بود و من نیز او را نشناختم. خوشا به سعادتش. این خاطره بسیار جالبی برای من از آیتالله احدی در مورد ابراهیم بود.