برادرم شهید حاج رسول فیروزبخت در چند تا از عملیات ها هم مجروح شده بودند . ایشان مدت خیلی طولانی در جبهه حضور داشتند و کمتر به مرخصی می آمد ! بعد از چهار ، پنج ماه حدود ده روز می آمد . مادرم خیلی دلتنگی می کرد و همان ده روز را هم بیشتر به خاطر مادرم می آمد.
از سال 62 تا سال 63 خیلی کم برای مرخصی می آمد . در سال 63 گفت برای سربازی ثبت نام کردم و گفتند تا زمانی که برای سربازی اعزام شوی ، حدود دو الی سه ماه زمان فراغت داری . در همین حین برای اینکه بیکار نباشد در اداره کاریابی ثبت نام کرده بود و در کارخانه رب سازی مشغول شده بود .
می گفت : اینطوری هم بیکار نیستم و هم اینکه درآمد دارم . برادرهای دیگرم ، قاسم و کاظم در جبهه بودند و گویا کنار هم بودند . محمد تعریف می کرد که صبحانه را با هم خوردیم و رسول برای خنثی کردن مین رفت . ایشان میگفت من صدای انفجار را شنیدم و دویدم و دیدم رسول شهید شده است .
در آمبولانس می گذارندش و برادرم می بیند که این اتفاق برای حاج رسول افتاده است . فردای آن روز برادرم محمد به خانه آمد و به من گفت که حاج رسول شهید شده و شما چیزی به مادر و آقام نگو تا اینکه پیکرش را به کرج منتقل کنند . من یک هفته ای این راز را با خودم نگه داشتم . فقط من می دانستم و محمد . یکی دو روز بعد به حاج قاسم هم گفتیم و بعدش به خواهرم گفتیم .
یک هفته من در زیر زمین خانه برای برادرم گریه می کردم ، مامانم می پرسید که چرا چشمانت قرمز است ؟ من می گفتم شاید به خاطر کار خیاطی است که انجام می دهم . تا اینکه اطلاع دادند پیکرش را به بنیاد شهید معراج کرج منتقل کردند . ما هم به مادرم گفتیم .