ما در عملیات بیت المقدس چهار ، یک چادری در نزدیکی های خط ، پشت تپه زده بودیم . ما در آن چادر نبودیم اما خبری رسید و گفتند بمباران شده و همه ی بچه ها شهید شدند . ما با حاج مجید مطیعیان و هفت هشت نفر دیگر جمع شدیم و به مقر لب خط رفتیم که ببینیم برای بچه ها چه اتفاقی افتاده . ما از شهر بیاره به جلو می رفتیم و فکر کنم چادر در پشت شاخ سومر بود . قبل از ما ظاهرا آقای ضبیح الله کریمی رسیده بود و جنازه ها رو برده بودند . ما رفتیم آن جا که وسیله هایشان را جمع کنیم. یکی از بچه ها که خبرنگار بود ، یک دوربین داشت . فکر کنم شهید خدمتی یا شهید طحانی بود ، بعد از آزاد سازی ماووت خیلی عکس گرفته بود از منطقه . ما رفتیم که دوربینش را پیدا کنیم.
با آقا جعفر طهماسبی و سلیمان آقائی آنجا میگشتیم که بعد از چند روز یک نفر را در خانه زنده پیدا کردیم . توی خانه ها جنازه ها ریخته بود روی هم ، ما رفتیم داخل یک خانه و دیدیم بچه ای سرش در فاضلاب بود ولی داشت نفس می کشید . به درمانگاه رساندیمش و بعدا گفتند حالش خوب شده است و به کرمانشاه فرستادیمش .
خلاصه گشتیم و وسایلشان را جمع کردیم و اومدیم و رسیدیم نزدیکی های مقر بیاره که دیدیم که همه چی به هم ریخته است و بچه ها هیچکدام در چادر نیستند . پرسیدیم چی شده ؟ گفتند شیمیایی زدند!
شهید حاج ناصر اربابیان همه ی بچه ها رو جمع کرده بود و برده بود بالای تپه . من دیدم که شهید استاد در چادر تدارکات بود و آن جا شهید شده بود . بچه ها اکثرا زنده بودند فقط شیمیایی شده بودند . بچه ها یکی یکی حالشالن بد می شد و ما می بردیمشان . قرار بود ما یک مینی بوس بگیریم و بچه ها را به عقب ببریم. خلاصه رفتیم و مینی بوس گرفتیم و بچه ها رو عقب بدیم . حاج آقا تاج آبادی هم آن جا زخمی شده بود . من یادمه وقتی می خواستیم مرحوم صوراسرافیل را که آن موقع شیمیایی شده بود ، بیاوریم و سوار ماشین کنیم ، حاج آقا تاج آبای فکر میکرد شهید شده و گریه می کرد که گفتیم که زنده است فقط ترکش خورده است .
بچه ها را چند سری به عقب بردیم . شب شد و ما هم گرسنه بودیم . به تدارکات آمدیم و دیدیم که کالباس ها روی زمین ریخته است . با جهانبخش محمدی و یکی دو نفر دیگر کالباس ها را برداشتیم و می خوردیم . فکر کردیم شیمیایی از پلاستیک روی کالباس ها نفوذ نکرده و مغز کالباس سالم است . خلاصه گوشت کالباس ها را کندیم و مغزش رو سرخ کردیم و خوردیم. بعد از خوردن سوسیس کالباس ها حال خودمان هم بد شد . من و مرادخانی و محمد فرد بودیم.
ماشین من قبلا به علت خواب آلودگی چپ کرده بود و اتاق های رویش را برداشته بودیم و ماشین تابستانی شده بود . فقط ما سه نفر مانده بودیم و کس دیگری در مقر نبود . من تا یک جایی پشت فرمان نشستم و حالم بد شد و دیگر نتوانستم پشت فرمان بنشینم . من عقب وانت رفتم و به مرادخانی گفتم تو بیا پشت فرمان بنشین . عقب ماشین پر از پتو بود اما شیمیایی ، با این حال زیر پتو ها خوابیدم .
یادم افتاد که تمام مدارک سید محمد و کلتش در مقر مانده ، به محمد گفتم من را این جا پیاده کنید و شما بروید و وسایل را بیارید . بچه ها رفتند و وسایل را جمع کردند و آمدند و خلاصه ما را به بیمارستان رساندند . محمدفرد هم حالش خراب شد و امانتی گردان را به یکی از مسئول های بیمارستان سپرد و بعدها امدند و ان امانتی ها را بردند.