نمایشنامه کوتاه خاطره (برادر داوود ! یک یا حسین دیگه بگی رسیدیم)
پرده اول
خط مقدم
درابتدا،یک دقیقه ای صدای شدید درگیری وشلیک های پی درپی به گوش میرسد/ حاج عبدالله[فرمانده]وبیسمچی همراهش، ازدل تاریکی وگردوخاک[درمرکزخط افق] به سمت جلوحرکت میکنند. باامدن بیسیمچی و حاج عبدالله ،نورهم کم کم به صحنه اضافه میشود/
حاج عبدالله بعد ازمکثی کوتاه ،فریادمیزند:برادرمن !اگر نیرو بفرستین من میتونم اینجارو حفظ کنم…یعنی چی برگردیم عقب؟
انفجاری درنزدیکی فرمانده،میان صحبتش وقفه می اندازد.دوباره گوشی بیسیم رادرگوشش میگذارد و به صحبت های پشت خط گوش میدهد:
حاج عبدالله:بله بله به گوشم…
میان صحبت هایشان یکی از نیروها با فریاد از دور به سمت فرمانده میدود ومیگوید:حاجی عراقیا دارن میان…
[نزدیکی حاج عبدالله میرسد ونفس نفس زنان ادامه میدهد]سربازاشون اومدن توکانال!
فرمانده باعصبانیت دوچندان سری تکان داد وخطاب به فردپشت بیسیم گفت:
بله چشم!دریافت شد ..!
گوشی را باکلافگی بدست بیسیمچی میدهد و میان نیروهایی که درحال مبارزه بودند میرود وبافریاد میگوید:
عقب نشینی میکنیم…عقب نشینی میکنیم…
هوای مجروحارو داشته باشین!زخمیا وشهداروبرمیگردونیم…
پیام درمیان شلوغی ودرگیری ها به سمت فرمانده میرود وسعی در منصرف کردن حاج عبدالله از عقب نشینی دارد:
پیام:حاجی ماتااینجارو اومدیم..اینهمه شهیددادیم…[مکث کوتاه]حیفه برگردیم…اگر یکم دیگه تحمل داشته باشیم، میتونیم مقاومت کنیم..
حاج عبدالله حرف های پیام راقطع میکند و
روبه یکی ازسربازهامیگوید:مهماتو الکی هدرنده ..برمیگردیم..
سرباز:یعنی چی برمیگردیم حاجی؟!
حاج عبدالله دادمیزند:یعنی چی نداره!گقتم برمیگردیم!
وبعدروبه پیام کرد وگفت:
ازعقب وجلو،ازچپ وراست دارن باتانک میان…سربازاشون الاناس که به وسط کانالی که من و تو وایسادیم برسن!
منم میخوام مقاومت کنم…ولی باکدوم مهمات؟باکدوم نیرو؟
بادست خالی نمیشه پسر!
پیام:ولی حاجی…
حاج عبدالله با عصبانیت حرفش راقطع کردوبادستش به سینه ی پیام زدوگفت:
باغیرت!
پای عراقیا که به این کانال برسه،اول ازهمه نیروهای سالمو اسیرمیکنن و بعدم تیرخلاص به تک تک همرزمات که مجروح،تهِ کانال افتادن میزنن!
حالاوایسا اینجاوقت منوبگیر و بامن سر چنددقیقه بیشتر تیردرکردن چونه بزن!
حاج عبدالله به سمت نیروهابرمیگردد ودوباره بلند میگوید:
وقتو تلف نکنین …برمیگردیم..
.
[همزمان بانیروهایی که درحال دویدن وعقب نشینی هستند،باصدای یک انفجارمهیب درکانال،نور از صحنه میرود]
.
پرده دوم:
پشت خط
[گوشه ی سمت چپ صحنه،کنارباقی چادرهای خاکریز، محل قرارگیری چادر فرماندهی است/حاج عبدالله[فرمانده] از خط افقِدید،به همراه داوود وپیام وارد صحنه میشوند /نوردرمرکزصحنه وروبروی در چادر متمرکز است،پیام وداوود وفرمانده،به سمت چادر قدم برداشته و درهسته مرکزی نور می ایستند/]
فرمانده،بهمراه داوود وپیامی که درحال صحبت بودند واردصحنه میشوند
حاج عبدالله:داوود وپیام؛شمادوتاباچندتاازبچه های دیگه برای پاکسازی میرین،همه مواضعی که از عملیات دیشب باقی موندرو خنثی میکنین وبرمیگردین.
.
[بادریافت دستور فرمانده، داوود وپیام راهی میشوند ونورازصحنه میرود.]
پرده سوم:
[میان صدای نسیمی که نیزارهای اطراف هور را به رقص درمی آورد،صدای قایقی که کم کم درحال خاموش شدن است نیزدرفضا میپیچد…/همزمان باپیاده شدن داوود وپیام ازقایق، نورمی آید]
داوود:چیشد پس؟چراخاموش شد؟
پیام:بنزین تموم کرد آقای برادر!باقی راهو باید پیاده بریم.
[پیام به کمک داوود که ازناحیه کمر مجروح است وبایک دستش کمرش را گرفته ،میرود…داوود درحالی که زیرلب غرمیزند وآه وناله میکند دست دیگرش را روی شانه ی پیام می اندازد وبه کمک او از قایق پیاده میشود]
هردوبه اتفاق یکدیگر شروع به پیاده روی میکنند
[نورازصحنه میرود…یکدقیقهای،صدای قدم زدن داوود و پیام،انفجارودرگیری،همراهکمیصدایآبوبههمخوردن،نیهاینیزاردرفضاحاکم است]
باواردشدنپیاموداوودازسمتراستبهصحنه،نورمیآید:
داوودخستهونالانمیگوید:این سرابِ “برادرداوود۵۰ متردیگه رسیدیمِت”کی به واقعیت تبدیل میشه پیام؟۵۰تا۵۰متراومدیم..نرسیدیم که!
پیام:چیزینمونده…فکرکنم..
داوودحرفشراقطعمیکندوادایپیامرادرمیاورد
:۵۰متردیگهمیرسیم؟نه؟
[بانزدیکشدنبهپلصدایدرگیریهابیشترمیشود]
داوود نفسش راباناراحتی بیرون میدهد،دستش را از روی شانه ی پیام میکشد وروی زمین مینشیند
پیام:چرانشستی؟
وقتی که جوابی از داوود دریافت نمیکند به عقب برمیگرددومقابلش زانومیزند:
یه یاحسینبگیبلندشی…یکمدیگهبریمرسیدیمبهجونپیام..
داوودباعصبانیت پیام را هل میدهد :
ولمون کن توروخدا پیام..
اگه میخواسیم برسیم تاالان رسیده بودیم…من دیگه ازاینجا تکون نمیخورم …خسته شدم بابا..درد امونمو بریده..
توبرو..من خودمو یه جوری میرسونم…
پیام:نمیشه که تورواینجاول کنم..
داوود:کی گفته که تو همرو بایدنجات بدی؟ ببین!همین راهوکه بگیری بری،به قول خودت ۵۰متردیگه رسیدی ! ..نمیخوادبه فکرمنم باشی..من خودمو یه جوری میرسونم
.تازه تنهاهم که باشی ..مجروح کنارت نباشه زودترم میرسی..برویاعلی..دست ازسرمابردار
پیام:اخه چطوری دوباره ازاینجاتنها برم؟!
پیام کوتاه وغمیگن میخندد:
دقیقاتوهمین مختصاتی که الان تونشستی و واسه نیومدنت داری تقلامیکنی…مصطفی جلوی چشای من رفت ومن نتونستم نجاتش بدم..کی گفته که من تونستم کسی
ونجات بدم؟
اگه میشد و میتونستم که رفیقم ازدستم نمیرفت..
میگی ولت کنم برم خودت میای!..[مکث کوتاه]
من دلموچجوری راضی کنم که باهام راه بیاد؟!
[پیام دستی به موهایش میکشد وبعدازمکثی کوتاه، به روی زانوی داوود میزند]ومیگوید:
برادرداوود!هرچی بشه من دوباره رفیق نیمه راه نمیشم..
اونونتونستم ببرم ..توروکه نمیذارم اینجابمونی!
[بعدازسکوتی کوتاه]نیای نمیرم…
داوود کلافه سری تکان دادوگفت:قول میدی این ۵۰ متر اخرباشه؟
پیام:قول میدم..یه یاحسین دیگه بگی رسیدیم…!
باکمک پیام داوود بلندمیشود
داوود:منکه میدونم سه چهارکیلومتری راه داریم…
ولی خب[مکث] …بریم
[نور میرود و صدای ماشین ودرگیری ها به گوش میرسد]
.
[درحالی که داوودباکمک پیام مشغول سوارشدن ماشین است نوربه صحنه می آید]
[داوود سوارماشین میشود و ازپیام خداحافظی میکند و نور میرود]
پرده چهارم:
گلزارشهدا
[ابتدا صدای قدم های داوود در صحنه میپیچد وبعد کم کم نوربه صحنه می آید]
مردی از داوود میپرسد:آقامزارشهید پوررازقی کجاست؟
داوود:۵۰متردیگه برین میرسین!
مرد از او دورمیشود وداوودهم به راهش ادامه میدهد ..
سرخاک پیام می ایستد..وبعدازمدتی ،خم میشود و دسته گلی راروی مزارش میگذارد…بعدازخواندن فاتحه ،باانگشتش دوباری برروی سنگ قبر میزند ومیگوید:
خیالت راحت پیام…[مکث کوتاه]به همه گفتم که رفیق نیمه راه نیستی..
ولی بیا و مثل اون روز دستمو بگیروازروزمین بلندم کن…
اینسری توبیا…[مکث کوتاه]نه شکایتی میکنم..نه تقلایی برای موندن!
یه یاحسین میگیم و باهم میریم..