من شهید حاج رسول فیروزبخت را نمی شناختم ایشان جزو بچه های قدیمی تخریب بود . یک هفته قبل از اینکه ما برویم به منطقه سردشت کردستان ایشان به مقر الوارثین آمد . شاید هم چون قرار بوده برویم آمده بود . من تا آن روز ایشان را نمی شناختم اما آنجا می دیدم با فرمانده ها و معاون گردان سَر و سِرّی دارد . من هم بخاطر این صحنه ها که دیدم به ذهنم آمد که بچه های قدیمی هست .
من نمی دانستم که قرار است همه ی ما یک تیم بشویم و به سردشت برویم برای پاک سازی میدان مین . وقتی که به سردشت رسیدیم ، من آنجا دیدم حاج رسول فیروز بخت هم آن جاست . قاسم اصغری آن موقع شهید نشده بود و هر دو شهید عزیز را دیدم که آنجا هستند . آقای سلیمان آقایی هم که مسئول گروهان ما بود را آنجا دیدمشان .
وظیفه ما این بود که ما باید می رفتیم میادین مین را جمع آوری می کردیم . آن هایی که قابل خنثی سازی بودند را همان جا خنثی می کردیم و آن هایی را که مشکوک بودند را منفجر میکردیم . بعضی از مین ها آنقدر گلی شده بودند و زنگ زده بودند که آدم جرأت نمی کرد ضامن بالای مین را بچرخاند چون هر لحظه امکان داشت که یک مین زنگ زده ای از دست در برود یا اینکه شما یک فشار زیادی وارد بکنید و منفجر بشود . به این نوع مین ها که میرسیدیم ، فرماندهان می گفتند خودتان را به خطر نیدازید . این جور مین ها را همان طوری بردارید و کنار بگذارید . بعضی مین هایی که مشکوک بودند را ما آن جا جمع می کردیم و بعدا با قاطر تا یک جایی می آوردیم و بعدش هم با ماشین به مقرمان می آوردیم . مقر ما یک مقدار دورتر از منطقه عملیاتی بود . آن جایی که ما مشغول پاکسازی بودیم ، مرز جنگی بین ما و عراق بود . عملا در خاک عراق بودیم .
یک روزی که خیلی از این میادین را پاک سازی کرده بودیم ، من و یکی از دوستانم به نام آقای سید حمید موسوی زاده ، در زاغه مهمات بودیم و همین مین هایی را که غالبا خنثی شده بود را جمع آوری کرده بودیم و در زاغه چیده بودیم . غالبا مین های انفرادی ، گوجه ای و والمری و گوشتکوبی را آورده بودیم در زاغه و سعی می کردیم تقسیم بندی کنیم . از میدان مین ، مین ها را در گونی می میریختیم و می آوردیم . این جا طبقه بندی می کردیم و هر کدام را در جای خودش میگذاشتیم .
من فکر می کنم که آقای سید حمید موسوی سابقه اش از من بیشتر بود ، نمی دانم من را دنبال چه کاری فرستاد یا شاید خودم می خواستم بروم . من از زاغه خارج شدم و دیدم با یک فاصله از زاغه ی ما اقای آقایی ، شهید فیروزبخت و حاج قاسم اصغری ، مین های مشکوکی را که ما اورده بودیم یا خودشان آورده بودند را چیده اند و در حال کار کردن روی این مین ها هستند .
من یادم هست ایشان از من سیم چین یا انبردست خواستند . من سیم چین خودم را دادم به آن ها و از کنارشان رد شدم که به دنبال کار خودم بروم . شاید بیست متر یا سی متر فاصله گرفته بودم که ناگهان صدای انفجار آمد . برگشتم و دیدم هر سه نفر افتاده بودند روی زمین . آقای آقایی آن موقع مجروح شده بود ولی حاج قاسم و حاج رسول همان موقع شهید شدند .
سایر دوستان آمدند و آمبولانس آمد و شهدا را جا به جا کردند . این خاطره ای بود که از حاج قاسم داشتم که فرمانده ی ما و معاون گردان بود و ما ایشان را بعنوان فرمانده می شناختیم.
آقای آقایی مسئول گروهان ما بود . آقای فیروزبخت هم که تازه آمده بود و من خیلی ایشان را نمی شناختم ولی آنجا این توفیق را داشتم که شهادتشان را دیدم . خدا رحمتشان کند . مردان خدا بودند و رفتند . این را می دانم که انسان های نیکی بودند . انسان های پاکی بودند . انسان های با شرافتی بودند . اگر هم کار سختی بود و خطری بود سعی می کردند برای خودشان باشد.