من و شهید حاج قاسم اصغری ، قبل از اینکه من بیام گردان تخریب رفیق و بچه محل بودیم . ایشون رو از سال شصت و دو ، پیش از عملیات خیبر بود که دیده بودم و میشناختم . بعد هم توی شهر باهاش آشنا شده بودم و رفیق بودیم و توی شهر قدس یا قلعه حسن خان .
بعد از ابتدای شصت و چهار دیگه این رفاقت هم خانوادگی بود هم اینکه بچه محلی بود و هم تو جبهه بود . البته در جبهه فرمانده ما بود .
یک بار حاج قاسم اصغری به من گفت که داریم میریم خونه ی شهید پیام پوررازقی چون حاج عبدالله اینا گفتن بریم اونجا . بعد ماجرا رو اینجوری نقل کرد که پیام پوررازقی به حاج عبدالله گفته : خواب دیدم که دارم میگو میدم به بچهها ! حاج عبدالله هم گفت که تمامه دیگه ! تعبیرش اینه که باید بری به مرخصی و به مادرت بگی میگو درست کنه و ما میایم خونتون ناهار …
اینجوری شد که رفتیم خونهی پیام اینا . فکر میکنم کرج بود یا فردیس بود . شهید حاج عبدالله نوریان و شهید پیام پوررازقی و غلامحسین رضایی رو من یادمه که اونجا بودن و غلامحسین رضایی معرکه میگرفت و بچه ها رو میخندوند . ولی یه جمع نه نفره بودند که غیر از من و حسن روشن مابقی همه شهید شدند . میگو هم اونجا اولین بار بود که من توی عمرم میخوردم ! حاج عبدالله بچه شمال شهر و محله دیباجی بود ولی بسیار زاهد بود و زهد بسیار قوی ای داشت . ولی اونجا یه جوری که رفتار میکرد که بچه شمال شهر بودنش رو قشنگ نشون میداد . من یادمه که لقمه میگرفت و میداد به بچهها . یکی یکی میپرسید که شما مثلا با سس میخوری یا بدون سس؟
که غلامحسین رضایی به حاج عبدالله گفت : برادر عبدالله ! شما انگار توی ساندویچی کار میکردی ! خیلی واردی و از این چیزا … ما اصلا اون زمان نمیدونستیم سس چیه !
من بعدا هم هیچوقت میگو مثل اون نخوردم . مادر پیام پوررازقی طوری میگو درست کرده بودن که انگار مثلا پفک توی دهن میذاریم و آب میشه .
اون جمع نه نفره جمع بسیار خاصی بود و این بچهها یی که جمع بودن و به برکت وجود نازنین حاج قاسم اصغری ، منم بینشون بودم برای من خیلی لذتبخش بود.