دخترم خیلی برادرش (شهید مهدی ضیائی) رادوست داشت و شدیداً بیتابی می کرد و ما هم خیلی ناراحت بودیم.
دخترم بعد از شهادت پسرم (شهید مهدی ضیائی) پس از دو روز که از خاکسپاری میگذشت ، خواب خواب برادرش را میبینید که به ایشان می گوید: من را دیدید ؟ مادرم من را دید؟ دیدید صحیح و سالم بودم ولی هر بار که می آمدم ، مامان دلش شور می زد .مامان می گفت : اگر دست و پایت جدا شود من جواب پدرت را چی بدهم؟ دیدی که دست و پایم از هم جدا نشده بود. می گوید ؛ مریم ! تو و مامان من را دیدید؟ دخترم می گوید آره دیدیم. گفت : من با 6 الی 7 تا فرمانده روی کوه بودیم که همه ی آنها خاکستر شدند و فقط من یکی سالم ماندم. به مامان بگو چقدر غصه یمن را خوردی که دست و پایم جدا نشود.