مادر شهید محمد معماریان: من دیدم پله آخر بچه دارد میافتد. دویدم که بچه را بگیرم، پایم رفت روی نردهی پلهی آهنی، یک جوب سیمانی جلویم بود توی آن جوب سیمانی زمین خوردم. گفتم آی پایم شکست.
رفتیم پایم را جاانداختیم و آمدیم. شب تا صبح من نتوانستم از دردش آرام باشم. وقتی رفتیم عکس گرفتیم، گفتند شما قلم پایت ترکیده. باید بری بیمارستان پای شما را گچ بگیرند. گفتم من نمیخواهم گچ بگیرم، خوب میشود. فردا هم دو تا عصا برایم تهیه کردند. شب سینه زنی امام حسین شروع شد. من یک مقدار پای این سینه زنی امام حسین گریه کردم. گفتم یا امام حسین اگر همین یک مقدار کار من قابل قبول شماست شما از خدا بخواه، تا فردا کف پای من به زمین برسد من بیایم اینجا دیگهای اینجا را بشورم بعد بروم خانه عمهم دیگهای خانهی آنهارا هم بشورم. این را نذر کردم.
سحر عاشورا خواب دیدم که داخل مسجد المهدیام و جمعیت خیلی زیاد است. گفتند برای مسجد دارد کمکی میآید. گفتم بروم جلوی مسجد ببینم کمکی از کجا میآید. آمدم جلوی مسجد دیدم یک دسته توی مسجد آمد، سعید آل طه جلوی دسته دارد نوحه میخواند و بقیه هم جواب میدهند.
گفتم سعید آل طه که شهید شدهاست چطور در دسته است؟ دیدم پسر خودم هم بغلش است. از پلههای مسجد آمدند بالا، آمدند جلوب محراب ایستادند بنا کردند به سینه زدن و نوحه خواندن، یک وقت دیدم محمد دور جمعیت دور زد آمد جلوی من، دستش را انداخت دور گردن من، بنا کرد به بوسیدن من. من هم محمد را بوس کردم گفتم:«مامان خیلی وقت است ندیدمت چه بزرگ شدی.» آزادیان آمد جلو، اوهم شهید شده، گفت:« حاج خانم خدا بد ندهد». محمد گفت:« نه مامان من مریض نیست». گفت:«مامان این ها چیه زیر دستت؟ گفتم چیزی نیست مادر چند روزی است پایم درد میکند با عصا راه میروم.» گفت:«مامان چند روزی است ما رفتیم کربلا. از ضریح امام حسین یک شال سبزی من برای شما آوردهام.گفتیم امروز، روز عاشوراست بیاییم مسجد المهدی شما را هم اینجا ببینیم و برویم.» دستانش را باز کرد از روی صورت من کشید تا روی مچ پایم. نشست زمین، این باندها و پنبهها که حاج محمد به پای من بسته بود، همه را باز کرد گذاشت زمین. شال سبز به صورت یک نوار بیشتر نیست، این را بست دور مچ پای من گفت مادر برو توی زیرزمین دیگهای امام حسین را بشور.
من از خواب که بیدار شدم دیدم واقعیت که بخوابی به بیداری میاد؟ 3:03 باند ها همه باز شده ریخته روی تشک و شال هم دور مچ پایم است.بلند شدم دیدم پایم اصلا درد نمیکند. فرمانداری گفتند اگر همچین چیزی حقیقت داشته باشد،آقای گلپایگانی از همه اعلم ترند. آقا باید تایید کنند. آن موقع آقا زنده بودند. دوازدهم محرم بود که آقا خودشان متوجه شدند. وقتی رفتیم من شال را گذاشتم روی تخت آقا. آقا گفتند:« نیم سانتش را به من بدهید من به جایش به شما تربت میدهم.» گفتم :«آقا مال شما من که لیاقتی ندارم که همچین چیزی در دست من باشد.» آقا نگاهی کردند گفتند:«اگر قرار بر این بوده که خدا مرا انتخاب کند، شما را انتخاب نمیکرد. خدا خواست خانواده شهدا را انتخاب کند و به خانواده شهدا بفهماند که اگر خون شهدای کربلا از بین رفت، خون شهدای انقلاب هم از بین میرود. حالا هرکه هرکاری بکند دهان کجی به خودش کرده. خدا شهدا را خرید و شهدا خوب جایی رفتند.»