قاسم قبل از قبول قطع نامه به مرخصی آمده بود . یک هفته ای خانه ماند و گفت : می خواهم بروم . اجازه ندادم و گفتم : این بار نمی گذارم بروی .
گفتم سه راه داری اگر هرکدام را انتخاب کردی می توانی بروی . یکی این است که نمی خواهم بروی چون تو که میروی زنت هم تا زمان برگشتنت به خانه مادرش می رود همه فکر می کنند من آنقدر بداخلاق هستم که همسرت به خانه مادرش می رود . دوم اینکه وقتی می خواهی بروی همسرت را هم ببر . سه سال است که ازدواج کردی و یک بار در منزلت نبودی . دو روز بعد وسایلش را جمع کرد و در قلعه حسن خان مانور داشتند ، ما آش پختیم و بین آن ها تقسیم کردیم. شبش هم در بسیج بودند وقتی خانه آمدند ، حاج قاسم خیلی خسته بود و خوابید.
صبح گفت : صبحانه بخوریم و خانمم را ببرم . من هم مثلا قهر بودم . صبحانه را خورد و من به خانمش گفتم چند تا خربزه در ماشین بگذارید ، در راه بخورید. هر جا خسته شدید استراحت کنید و بعد دوباره حرکت کنید. قاسم گفت : با عروست صحبت می کنی اما با من صحبت نمیکنی؟
موقع رفتن گفت : مادر تو هم با ما بیا . تا قم به منزل خاله می رویم و از آنجا ما می رویم. گفتم من نمی آیم. مگه نگفتی دنبالم نیا؟گفت : دوست دارم این سفر با هم باشیم. گفتم نه. تا اینکه حرکت کردند .
تا حرکت کردند با خودم گفتم : کاشکی دو بسته کیک هم گذاشته بودیم . به پدرش گفتم برو دنبالشان . ایشان هم رفت اما هر چه گشت پیدایشان نکرد . همانموقع اینقدر سریع رفتند که به خودم گفتم این آخرین دیدار بود و دیگر نمیبینمش .
به پدرش گفتم قاسم دیگر بر نمی گردد ! باباش می گفت : این طوری نگو . تا یک هفته ای گذشت و مادر زنش به منزل ما آمد و گفت بیا به اهواز برویم به منزل بچه ها و به آنها سر بزنیم.
گفتم : چند روز دیگه می رویم . فردا صبح باجناق حاج قاسم به منزلمان آمد و گفت چه کار می کنی ؟ گفتم جمع می کنم شنبه می خواهم برم به کرج برای عروسی بروم . پشت سرش زنش امد و بعد عروس خودم آمد . وقتی عروسم را دیدم انگار دیگ آب جوش روی سرم ریختند . گفتم : چی شده ؟ گفت : اومدیم سر بزنیم. همین که نشستم باجناق حاج قاسم ، احمد آقا گفت : قاسم مجروح شده و به تهران منتقلش کردند ، من تنهایی نمی توانم بروم چون خواهر زاده ام را به آرایشگاه بردم و عروسیش است. شما با آقا رمضان و فاطمه بروید . ما هم فردا می آئیم.
من شب قبلش خواب دیده بودم که به ملاقات یک سید می روم و لب جوی سیب قرمز می شستم که برای سید ببرم . در هیمن زمان هواپیما بمباران کرد و سر من از بدنم جدا شد . از خواب پریدم و شروع به گریه کردن کردم . گفتم : بچه ی من هر جا هست امروز شهید می شود . باباش گفت: هر وقت یک چیزی گفتی اتفاقی افتاده است . گفتم : خواب دیدم . یا مجروح شده و یا شهید شده است.
تمام بیمارستان های تهران را گشتیم. بچه هایی که مجروح شده بودند می گفتند تا ما آنجا بودیم ایشان را زنده دیدیم . گفتم به بیمارستان بانک ملی در پارک شهر برویم . درب یک باجه تلفن نگه داشتیم . پدرش گفت : شما این جا تلفن کنید تا من از پادگان بپرسم. این که می رود آن جا پلاکارد می بندند. داداشم هم آن جا بود .
بچه های آن جا پلاکارد می بندند . داداشم می گوید زود ببریدش اگر دیر کنید به پادگان می آید. و اگر بیاد هم معلوم نمی شود که کی جنازه را به ما می دهند. ما هنوز نرفتیم به باجه تلفن دیدم که از پادگان آمد. پرسیدم چی شد؟ گفت : بچه ها همه مرخصی هستند.
گفتند قاسم نیامده تا آنها بیایند. گفتم : دروغ می گویی. قاسم شهید شده و این ها نمی خواهند بگویند. خانمش گفت: گفتند که مجروح است. گفتم : نه. خلاصه به خانه برگشتیم. خانمش را به منزل مادرش بردیم و ما هم به خانه برگشتیم. تو حیات نشسته بودم و با همسایه مان صحبت می کردم که امروز همه ی بیمارستان ها را گشته ایم. گفتم دهم آبان هر جا که بوده شهید شده است. ساعت ده صبح شهید شده است.
خبر در قلعه حسن خان پیچیده بود اما همسایه ها به من نمی گفتند. خواهرم آمد و گفتم مجید نیامده که بگوید قاسم کجاست. گفت نه نیامده است. سیزده آبان ما برای راهپیمائی رفته بودیم از اول راهپیمایی پسر خواهرم در مورد قاسم صحبت می کرد. راهپیمایی که تمام شد . مجید بیرون آمد و من گفتم : خاله جان من آمادگی دارم بگو چه اتفاقی افتاده است. پرسیدم قاسم شهید شده که تو آمدی؟
گفتم تو مدام حرف های قاسم را می زنی . گفت : نه شهید نشده . دو شب پیش ما منزلشان بودیم. من و اربابیان و حاج قاسم و آقا جعفر بودیم . حدود ۶ نفر آنجا بودیم . گفتم : قاسم شهید شده اما شما به من نمی گوئید. خلاصه چیزی نگفت. به خانه آمدم و دیدم که خواهرم عکس قاسم را نگاه می کند و گریه می کند . آن جا دیگر به من گفتند که شهید شده است.