آخرین وداع شهید بابابزرگی با فرزندانش
انگار یک فرشته ای است که بر روی زمین نازل شده
عملیات والفجر هشت به روایت حاج مسعود تاج آبادی
گرهی که با دستان شهید حاج قاسم اصغری باز شد
ماجرای اسارت سربازان ارتش در دهلران
اول مطمئن میشد که نیروهایش غذا دارند ، بعد غذا میخورد
مثل من که دیشب یواشکی دو تومان صدقه دادم
عشق بیپایان به زیارت عاشورا
سلطانعلی معصومی با اکثر بچه های گردان رفیق بود . سلطانعلی روحیات عجیبی داشت . شما حساب کن در منطقه هوا گرم بود . هر روز یا یک روز درمیان باید لباس ها را درمی آوریم و عوض می کردیم و برای شست وشو بیرون می گذاشتیم . شما لباس ها را در می آوردی […]
شهید سلطانعلی معصومی پسر کوچک خانواده ی گران قدر معصومی بود که با پنج شش تا از برادرهای دیگرش و پدرشان، همگی در گردان بودند . او یکی از بچه های شاداب ، پر جنب و جوش و رزمی گردان بود . منظور از رزمی ، ورزش های رزمی نیست ، منظور نیروی آماده و […]
بعد از عملیات عاشورای ۳ از منطقه ی عملیاتی عاشورای سه اومدیم و رفتیم مقر گردان که یه جاده ای بود که می رفت پشت کرخه . اسمش رو بعدها گذاشتن موقعیت السابقون که زاغه ی ما اونجا بود . یکم بالاتر از زاغه ، شیاری بود که اونجا مقر گردان بود . برای خواب شبمون […]
در گردان هر کسی یک مسئولیتی می گرفت . مثلا یکی مسئول تدارکات و یکی مسئول تسلیحات بود و بالاخره هر کسی که مسئولیتی داشت. سلطان خدابیامرز ما را مسئول حمام کرده بودند. کسی که مسئول حمام می شد باید یک ساعت قبل از اذان بیدار می شد و زیر حمام را روشن می کرد […]
پدرم هر وقت می خواست از حاج عبدالله نوریان صحبت کند با گریه شروع می کرد. می گفت : همان 45 روزی که خدا به من عمر داد که تخریب باشم، یک طرف و کل زندگیم یک طرف دیگر. در آن ئجا من واقعاً با حاج عبدالله و اخلاقش صفا کردم و لذت بردم. ما […]
بعد از اینکه من به گردان آمدم اولین بار فکر کنم 10 ماه گردان بودم. خیبر قبل از عید بود و من بعد از عید آمدم و تا نزدیکی های عید هم ایستادم. البته به خاطر اینکه آلوده شده بودم اذیت می شدم. هر دو عملیات ها لو رفت و من هم مأیوس از آن […]